کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

1451

از دور که پیرزن رو دید نُچ نُچی کرد و سریع رفت تو خونه، اما هنوز در رو نبسته بود که صدای در زدن اومد، با اکراه رفت و در رو باز کرد. پیرزن پشت در بود. پیرزن سلام کرد و منتظر جواب نشد و هیکل بزرگش رو کشید توی خونه و نشست روی صندلی. به عنوا میزبان رفت و یه فنجون چایی برای مهمونش ریخت و نشست روی صندلی روبروش. پیرزن همین طور که چایی رو می خورد و از زمین و زمان حرف می‌زد چشمش افتاد به کیک تازه پخته شده‌ای که لب پنجره داشت سرد می‌شد. یهو دستشو کشید به شکم بزرگش و گفت: بچه گشنه‌س!!!

میزبان که از این عادت پیرزن با خبر بود، رفت و یه تیکه بزرگ از کیک برید و گذاشت جلوش. پیرزن توی یه چشم به هم زدن کیک رو توی دهنش ناپدید کرد و در حالی که داشت دهنشو با پشت دستش پاک می‌کرد، سعی کرد از رو صندلی بلند شه. اما خب بلند شدن از صندلی با هیکلی که اون داشت با یه دست ممکن نبود، میزبان رفت و بهش کمک کرد و دو تایی هر جوری بود دوباره واستوندن پیرزن رو که خدافظ کرد و رفت سمت پایین خیابون. یه کمی جلوتر در خونه یه دوست دیگه‌ش رو زد و رفت تو. هنوز پنج دیقه با هم حرف نزده بودن که پیرزن دوباره دستی به شکمش کشید و گفت:‌ بچه گشنه‌س!!! این یکی میزبان گرچه هنوز آثاری از دوران شکوه و فخر دَرِش مونده بود، اما خونه‌ی محقرش داستانِ زندگی فقیرانه‌ی این روزاش رو می‌گفت. اونم جزو خونواده‌هایی بود که توی جنگی که حالا تموم شده بود ثروت خودشون رو از دست داده بودن و حالا محتاج بودن به نون شب، اما خب، هنوز اخلاق‌های قدیمی رو حفظ کرده بودن. پیرزن میزبان پا شد و هیکل نحیفش رو خم کرد و از توی کشوی پایینی کابینت آشپزخونه یه نصفه بسته بیسکوییت قدیمی آورد بیرون و با لبخند گذاشت روبروی مهمونش! پیرزن چاق هم همه بیسکوییت‌ها جز یکی رو چپوند توی دهنش و هنوز داشت می‌جوید اونا رو که خدافظی کرد و رفت.


پیرزن همین‌طور طبق برنامه روزانه‌ش یکی یکی به رفقای قدیم و جدیدش سر می‌زد و هر جایی که می‌رسید، میزبان‌ها با شنیدن بچه گشنه‌س، می‌فهمیدن وقتشه که یه چیزی بریزن تو شکمش!! اصن دیگه همه به همین اسم بچه گشنه‌س میشناختنش! دوستاش ازین اخلاقش به ستوه اومده بودن و مغازه‌های محل از قنادی و بقالی گرفته تا قصابی و میوه فروشی خیلی‌ام این اخلاقش رو می‌پسندیدن! چون همون قدری که خرید می‌کرد، حین خرید می‌خورد!! دوستاش اما هیچ‌وقت بهش بی‌احترامی نمی‌کردن، تقریبا هفتاد ساله بود و خونواده‌ای هم نداشت، از طرفی ثروت کافی برای پرداخت همه‌ی خریدهاش داشت، انگار که جنگ اثری متفی رو زندگیش نذاشته بود که هیچ، اثرات خیلی مثبتی هم داشت.

هر روز هفته رو به خرید یه چیز اختصاص داده بود. با اینکه کسی می‌اومد و براش آشپزی می‌کرد و باید وسایل آشپزی رو هم خودش تهیه می‌کرد، خریدهای خوردنی خوردنی خونه رو خودش می‌کرد. از بس که خوردن رو دوست داشت. 

یکی از روزهایی که از گردش روزانه‌ش و ناخونک زدن به رفقاش بر می‌گشت و با شکمی که قد یه لقمه نون‌پنیر هم جا نداشت، داشت به زور از پله‌های میرفت بالا که برسه خونه‌ش و به این فکر می‌کرد اگه یه روزی برسه که دیگه از بین نرده‌ها نتونه رد بشه چی، یه کسی از پایین پله‌ها صداش کرد:‌ سلام خانم!!!

وقتی کسی بهش می‌گفت خانم خیلی خوشش می‌اومد. برگشت به سمت صدا و لبخند زد. یه زن میانسال خیلی کوچیکی رو دید که پایین پله‌ها ایستاده بود و بهش لبخند می‌زد. انگار که ماه و زمین! ماهِ پایین پله‌ها که علیرغم سنش، موهاش از موهای خورشید بالای پله‌ها خیلی سفیدتر بود گفت: من تازگی اومدم توی این اتاق پایینی. خوشحال میشم یه چایی با هم بخوریم! و خب، خوردن کلمه‌ای بود که پیرزن هرگز در مقابلش مقاوتی نمی‌کرد. پله‌ها رو یکی یکی با دقت رفت پایین.

توی خونه زن همسایه تقریبا هیچی نبود. یه میز با یه قوری و دو تا فنجون روش، دو تا صندلی کوچیک، یه اجاق گاز که روشن بود، یه مقدار کاموا که روی یکی از صندلی‌ها بود و یه مقدار چوب کنار اجاق که بغل یه مقدار خاک اره افتاده بودن روی زمین، انگار که خاک‌اره‌ها جای خواب باشن. پیرزن اما توجهش به هیچ‌کدوم اینا نبود. به زور خودشو توی صندلی جا کرد و منتظر چایی موند. 

زن همسایه فنجون‌ها رو پُر کرد و یکی رو به پیرزن تعارف کرد. پیرزن نگاهی به فنجون اندخت، شکل مایع توش شبیه هیچ‌کدوم از چایی‌هایی که تا حالا خورده بود نبود. یه رنگ بنفش روشن داشت، یاسی نه، اما بنفش تیره هم نبود. بوش اما خوب بود، و خب، هر چی باشه خوردنی بود. پیرزن فنجون رو یه نفس خورد و زن همسایه در حالی که داشت دوباره فنجون پیرزن رو پُر می‌کرد، گفت: می‌دونید، من زنِ اون جوونی هستم که پارسال توی این اتاق زندگی می‌کرد. توی جنگ شهر ما تقریبا از بین رفته بود و خونواده‌ی من و اون هر دو کشته شده‌ن. کاری پیدا نمی‌شد، می‌گفتن توی شهرای بزرگ کار بیشتر پیدا میشه. اما خب، خرج زندگی دو نفر توی شهر بزرگ زیاد بود. قرار شد اون بیاد یه مدت اینجا کار کنه و پول جمع کنه، تا بعدا منم بیام پیشش. توی این مدت منم چیز میز می‌بافتم. می‌دونید که، کلاه! دستکش! شال گردن! هر چیزی!! 

همین طور که زن همسایه داشت قصه‌ش رو تعریف می‌کرد یهو یه صدای بلندی از شکم پیرزن بلند شد!! زن همسایه یهو حرفش رو قطع کرد و گفت:‌ آخ آخ منو ببین! مهمون دعوت کردم اون وقت دارم براش قصه می‌گم. باید یه چیزی برای خوردن بیارم. اینو گفت و رفت سمت اجاق. درش رو باز کرد و کیک مانندی رو از توش در آورد و گذاشت روی میز.

پیرزن که از صداش شکمش تعجب کرده بود به ظرف روی میز نگاه کرد. براش عجیب بود، از صُب کلی چیز خورده بود و اصلا گشنه‌ش نبود، ملوم نبود شکمش برای چی صدا میداد. ولی به هر حال، از همچین چیزی که نمی‌تونست بگذره! تازه از فر در اومده! تازه! داغ!!! دوباره به ظرف نگاه کرد! شکل هیچ کیکی که دیده بود تا حالا نبود. تقریبا میشه گفت سفید بود، انگار که هنوز خام باشه، با چنگال یه تیکه‌ش رو خورد، برعکس شکل نپخته‌ش خیلی‌ام خوشمزه بود. لبخنده زد و بشقاب پُر از شیرین رو از زن همسایه گرفت.

زن همسایه که چاییش هنوز توی فنجونش بود ادامه داد:‌ خلاصه! اون اومد شهر و من موندم کلافای کاموا! می‌دونی، کاموا رو تنهایی کلاف کردن خیلی سخته! خیلی! ولی خب، چاره چیه!! باید کنار اومد با شرایط، باید دووم آورد. ولی خب، همه چی بازم بدتر شد. سه ماه بود که نامه‌های هر ماهه‌ش نمی‌رسید. خیلی نگران بودم. کسی رو هم نمیشناختم که ازش خبری بگیرم. این شد که شیش ماه پیش خودم اومدم شهر دنبالش. بعد از کلی پرس و جو فهمیدم اعدامش کردن!!

پیرزن که بیشتر حواسش به شیرینی‌ها بود تا حرفای زن، گفت:‌ اعدام؟! چرا؟! زن همسایه گفت: حقیقتش خودمم نفهمیدم. رفتم پیش همکارهاش و ازشون پرس و جو کردم. به نظر میرسه چون اهل اینجا نبود و زبون و قیافه‌ش با مردمای این شهر فرق می‌کرد هر اتفاقی که توی این محله می‌افتاد اولین نفر یقه‌ی اونو می‌گرفتن. اون‌جور که همکاراش می‌گفتن یه تعداد از همسا‌یه‌هام آتیش بیار معرکه بودن. تا اینکه یه بار از طلافروشی‌ای که نزدیک اینجاس دزدی میشه و توی اون جریان یه نفر هم کشته میشه. بازم میان یقه این بیچاره رو می‌گیرن. بدون محاکمه دست و حسابی، بی خود و بی جهت، فقط چون بی کس و کار بود و پول گرفتن وکیل نداشته اعدامش می‌کنن. 

انگار دیگه پیرزن که دیگه حواسش کامل پی خوردن بود و دیگه حتا اون اظهار نظرهای الکی که یعنی دارم بهت گوش می‌دم رو همی نمی‌کرد، مخاطب نبود. زن همسایه با خودش حرف می‌زد: وقتی گریون و زر برگشتم شهر خودمون و روز و شبخ ودم رو لعنت می‌کردم که اون رو تنها فرستادم پی کار. هی به خودم می‌گفتن نکنه واقعا رفته باشه دزدی؟! نکنه واقعا یکی رو کشته باشه؟! فقره دیگه! ملوم نیس آدم دس به چه کارایی می‌زنه.

به هر حال، بعد از چند هفته، یه روز یکی از رفقاش اومد پیشم. اومده بود برای عذرخواهی! می‌گفت عذاب وجدان مجبورش کرده بیاد. برام تعریف کرد که اون عصری که دزدی شده بود شوهرم پیش اون بود. اما خب، اون ترسیده توی دادگاه شهادت بده. آخه صاحب اون جواهرفروشی یکی از آدمای با نفوذ و ثروتمند بود. یکی بود که خودش شوهرم به عنوان مقصر معرفی کرده بود. و خب، خونه‌ش هم نزدیک شوهرم بود! اونم ترسیده بود! ترسیده بود بره شهادت بده و پای خودشم گیر بشه. هیچی که حساب کتاب نداشت! یهو اونم اعدام می‌کردن.

حقیقتش، من اون رو مقصر نمی‌دونستم. اونم یه بدبختی بود مثل ما. اما اون روز کامواهایی که همه‌شون رو تنها کلاف کرده بودم زدم زیر بغلم و اومدم توی خونه‌ای که شوهرم توش بود. می‌دونید برای چی خانم؟‌

پیرزن که اصلا حواش نبود یهو گفت:‌انتقام؟! صدا بیشتر ازون که از توی گلوی پیرزن در بیاد، انگار از توی شکمش در اومد. دهن پیرزن که پر بود از شیرینی، جای حرف نداشت! زن همسایه اما سرش پایین بود، گفت: انتقام؟! ملومه که نه!! انتقام یعنی مقابله به مثل. یعنی مثل اون کاری که در حقم شده رو انجام بدم. اما این کافی نیست، اصلا کافی نیست. باید خیلی بیشتر باشه، خیلی. می‌فهمید خانم. خیلی...

زن همسایه سرش رو که بلند کرد پیرزن رو دید که داشت سعی می‌کرد از تو صندلیش بلند شه، اما هیچ جور نمی‌تونست. بلند شد و رفت بهش کمک کرد و دستش رو گرفت. پیرزن برای شیرینی و چایی تشکر کرد و رفت سمت در. زن همسایه با لبخند بدرقه‌ش کرد و گفت: منم زیاد اینجا موندگار نیستم. تا وقتی این دو تا شال و کلاه رو تموم کنم، یکی سیاه، یکی سفید، و با انگشتش به کامواهایی که روی صندلیش بود اشاره کرد.

پیرزن رفت توی خونه‌ش و نشست پای تلویزیون. دو تا سگش هم طبق معمول پایین پاش دراز کشیده بودن و باهاش تلویزیون نگاه می‌کردن. امروز اما انگار یه چیزی‌شون می‌شد. یه دیقه آروم نمی‌گرفتن. همه‌ش داشتن پارس می‌کردن. انگار که غریبه‌ای دیده باشن. پیرزن هی دور و بر رو نگاه کرد اما خبری نبود. از یه طرف داشت از دست سگا سرسام می‌گرفت، از طرفی حس می‌کرد از شکمش صداهای عجیب غریب میاد. باورش نمی‌شد! گشنه‌ش بود. معمولا وقتی از گردش روزانه‌ش بر می‌گشت دیگه تا موقع شام گشنه‌ش نمی‌شد اما الان هنوز پنج بعدازظهر هم نشده بود، اما حس می‌کرد دیگه توانشو نداره! باید چیزی می‌خورد. آشپزش هنوز نیومده بود که شام بپزه و خب توی خونه‌ش هیچوقت خوراکی یافت نمی‌شد. همه رو می‌خورد، چیزی باقی نمی‌ذاشت. 

دید دیگه تحمل نداره، با خودش گفت: خب! میرم بیرون! هم یه چیزی می‌خورم هم دو دیقه از دست صدای این سگا خلاص میشم! انگار جن گرفته‌شون!! با خودش گفت:‌ این زن همسایه خیلی مهربون به نظر می‌اومد. بهتره سگام رو بدم بهش مراقب‌شون باشه تا من برم و بیام! این شد که رفت و سگ‌ها رو سپرد به همسایه مهربونش و خودش رفت بیرون.

همین طور که شکمش صداهای عجیب می‌داد و گشنه‌گی امونش رو بریده بود رفت سمت مغازه‌ها. اولین مغازه‌ای که دید قصابی بود. مکث نکرد و رفت تو. قصاب داشت یه مقدار گوشت رو می‌برید و بدون اینکه نگاه کنه کی اومده تو مغازه از مشتریش خواست چن لحظه صبر کنه تا کارش تموم شه. قصاب که کارش تموم شد رفت پشت دخل که به مشتری برسه. اما با یه هیکل بزرگ مواجه شد که پشت‌اش بهش بود و شونه‌هاش می‌لرزید. انگار که داره گریه می‌کنه. گفت:‌ معذرت می‌خوام، می‌تونم کمک‌تون کنم؟! اما هیکل تکون نخورد! قصاب آروم دستش رو شونه پیرزن گذاشت که یهو پیرزن برگشت. دهنش می‌جنبید و قصاب وقتی بهتر نگاه کرد یه تیکه سوسیس دید که کنار لب پیرزن چسبیده بود! یهو چشمش افتاد به ظرف سوسیس روی پیشخون که نصفه‌ش نبود! پیرزن یهو یه خنده بلندی کرد و مشت پول از توی کیفش انداخت روی پیش‌خون و از در پرید بیرون.

خودشم باورش نمی‌شد چش شده! دو دیقه نتونست صبر کنه قصاب کارش تموم شه. سوسیس‌ها رو خام خام خورده بود. اونم اون همه. سعی کرد بره خونه. با خودش گفت:‌ باید یه کم بخوابم! اینجوری حتما خوب میشم! فردا مث هر روزم میشم. رفت و سگ‌هاش رو از زن مهربون همسایه گرفت و مستقیم رفت توی تختش. اما سگ‌ها همین‌که دیدنش انگار که غریبه‌ای کسی باشه شروع کردن به پارس کردن. یه دیقه هم ساکت نمیشدن! بالاخره طاقتش طاق شد. بلند شد و سگا رو انداخت تو انباری و در رو قفل کرد و رفت توی تخت. اما صداش شکمش هی و هی بیشتر میشد. باورش نمیشد که هنوز گشنه‌ش باشه. هی سعی می‌کرد بخوابه اما نمی‌شد. یه کم توی خونه راه رفت. باز رفت توی تخت. اما هر چی میگذشت بیشتر گشنه‌ش می‌شد. انقدر به خودش پیچید تا صبح شد. می‌خواست بره بیرون و یه چیزی پیدا کنه واسه خوردن که یاد سگاش افتاد. با خودش گفت: بیچاره‌ها. از دیشب حتما توی انباری خیلی بشون سخت گذشته. بذار اونا رو آزاد کنم بعد برم. رفت و در انباری رو باز کرد، اما توش اثری از سگاش نبود. انگار غیب شده بودن! هر گوشه‌ای رو نیگا کرد اثری ندید از سگا که ندید، همه جا انگار به یه چیز سیاهی پوشیده شده بود! چراغ رو که روشن کرد، دید اون چیز سیاه خون خشک شده‌س. تموم در و دیوار انباری پر از خون بود. اما اثری از سگ‌ها نبود. مطمئنا سگا از توی اتاقک فرار نکرده بودن. راه فراری نبود آخه. اما شکمش بهش فرصت فکر کردن به این چیزا روی نمی‌داد. صداهای عجیبی غریبی ازش می‌اومد بیرون که تا حالا سابقه نداشت! 

رفت توی خیابون، از جلوی خونه‌ یکی از دوستاش با عجله رد شد. دوستش که دید امروز نیومد تو با خودش گفت: ینی بچه‌ش امروز گشنه نیس؟! و با خودش خندید!! پیرزن اما مثل دیوونه‌ها داشت توی خیابون راه می‌رفت تا اینکه چشمش افتاد به قنادی!! با همه توانی که داشت دوید سمت در، اما دیگه نمی‌تونست از در بره تو. انگار لحظه به لحظه داشت چاق تر می‌شد. هر چی تلاش کرد هیکلش از در رد نمی‌شد. انقدر حالش بد بود که حتا به این فک نکرد اینکه تا دیروز راحت می‌رفت تو قنادی، چرا امروز نمی‌تونه بره!!! به تنها چیزی که می‌تونست فک کنه غذا بود. از در اومد کنار و رفت جلوی ویترین مغازه واستاد و یهو خودشو پرت کرد توی ویترین. تموم شیشه‌ها خورد شد و پیرزن وسط کیکا و شیرینی‌ها و خامه‌ها فرود اومد. تیکه‌های شیشه‌ها که پرتاب شده بود، چن نفری رو زخمی کرد بود، اما پیرزن اونقدر وحشیانه هر چیزی که به دستش می‌رسید توی دهنش فرو می‌کرد که کسی جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت. وقتی دیگه چیزی برای خوردن نبود، پا شد و راه افتاد سمت خونه‌ش. تازه رسیده بود به پله‌ها که دید نمی‌تونه بره بالا! دیگه توی فاصله‌ی بین نرده‌ها و دیوار جا نمی‌گرفت. مشغول کلنجار رفتن بود که پلیس سر رسید. هشت تا مامور پلیس به زور انداختنش توی ماشین و بردنش.

زن همسایه که تازگی اومده بود سخت مشغول بافتن شال و کلاه بود و همزنان صدای حرف زدن زنای همسایه که توی راه پله با هم حرف می‌زدن می‌رسید به گوشش: شنیدین؟! میگن دیوونه شده بود! میگن هر چی توی شیرینی فروشی بوده خورده! حتا خواسته بچه‌ای که بغل مامانش بوده رو بخوره که پلیسا سر رسیده‌ن!!! اون یکی گفت:‌ حالا تموم شیرینی‌ها رو خورده باشه یه چیزی! بچه آخه؟! بعدم پلیسا که اینجا گرفتنش! چرا الکی شایعه درس می‌کنی؟! اون یکی گفت:‌ بالاخره یه چیزی بوده! میگن سگاش منفجر کرده! تیکه تیکه کرده! پلیس بقایای لاشه تیکه تیکه شده‌شون رو توی انباریش پیدا کرده!!! اون یکی گفت: ولی دیگه نمیاد بگه: بچه گشنه‌ش ها!! نشد این بچه‌ش به دنیا بیاد ببینیم چه شکلیه!!! ده سال بود هی می‌گفت بچه‌ گشنه‌ش!!! اون یکی گفت: والا! پیرزن هفتاد ساله خجالت نمی‌کشید!! بعدم همه با هم زدن زیر خنده!!

زن همسایه اما همین طور تند و تند مشغول بافتن بود...

دو روز گذشته بود از روزی که پیرزن دستگیر شده بود. فرمانده پلیس یه مقداری از دستگیر کردنش وحشت داشت. به هر حال پیرزن با نفوذ و ثروتش می‌تونست هر آن کلک رییس پلیس و حتا رییسش رو بکنه! اما خب، با خودش می‌گفت:‌ ما بیشتر می‌خوایم از خودش مراقبت کنیم! اینکه اگه آزاد باشه بیشتر از همه واسه خودش خطرناکه! و الا بیا! من اصن ولش می‌کنم! می‌زنه خودشو نابود می کنه!!! به نظرم دوایی چیزی مصرف کرده! ببین چه زوزه‌هایی می‌کشه، انگار درد زایمان باشه! تازه اونم باشه آخه چقد؟! الان دو روزه یه دیقه آروم نداره! بله! همه ی اینکارا به خاطر خودشه! حتما وقتی بازم سالم شد از ما قدردانی هم می‌کنه. جای نگرانی نیست.

پیرزن اما به خودش می‌پیچید، از گرسنگی! اما کسی چیزی بهش نمی‌داد بخوره! الا غذای معمولی زندان که واسه اون به منزله‌ی هیچ بود. خودشو می‌زد به دیوارا، به در فولادی سلول که یه پنجره کوچیک داشت! تازه ساعت به ساعت انگار اندازه‌ش هم بزرگ می‌شد! دیگه کم کم حتا جای حرکت هم نداشت! کافی بود یه قدم برداره تا بخوره به در و دیوار...

سه روز از دستگیری پیرزن گذشته بود. زن همسایه همچنان داشت شال و کلاهش رو می‌بافت. شال و کلاه سفید رو تموم کرده بود و سیاه، شالش تموم شده بود و کلاهش هم انگار آخراش بود که بازم صدای صحبت زن‌های همسایه رو شنید: آخ آخ!! خیلی درد کشید! اون یکی گفت: آره! درسته زیاد ازش خوشم نمی‌اومد. آدم خوشنامی هم نبود، اما خب، آخه اینجور مردن هم خیلی دردناکه!! اولی گفت:‌ آره! اصلا انگار علت مرگ معلوم نیست!! یکی دیگه گفت: آره! شوهر من تو اداره پلیس کار می‌کنه، می‌گفت توی این سه روز همیشه داشت زوزه می‌کشید و ناله می‌کرد. داد می‌زد و بیداد می‌کرد. اما یهو صداش قطع شده. اینام فک کردن دیگه یه کم خوابیده و داره خوب میشه. اما وقتی صبح در سلولش رو باز کردن دیدن تمام سلول پُر از خونه. حتا تا روی سقف خون پاشیده بود!! بیچاره شوهرم! چه شغلی داره! من اگه اون‌جا بودم درجا سکته می‌کردم!! حالا این هر روز با این چیزا درگیره!! اون یکی گفت:‌ خب! چی شده بود؟! خودشو کشته بود؟! زنی که شوهرش پلیس بود ادامه داد: نه انگار! شوهرم میگفت انگار منفجر شده بوده! مث بادکنک که می‌ترکه! ازش چیز زیادی باقی نمونده بود! انگار که جلد یه چیزی بوده باشه! یه سوراخ بغل شکمش بود. به بزرگی یه آدم. انگار که یه کسی شکمش رو پاره کرده باشه و از توش پریده باشه بیرون!!! زن بیچاره!!! دلم براش تنگ میشه! بیاد و بگه: بچه گشنه‌س!! می‌دونی...

زن همسایه دیگه به ادامه‌ی صحبت همسایه‌ها گوش نداد. کلاه سیاه رو که تموم شده بود گذاشت روی سرش. شال سیاه رو دور گردن و صورتش پیچید. کتش رو تنش کرد. شال و کلاه سفید رو با دقت تا کرد و گذاشت و توی کیفش و رفت بیرون. 



بازگویی یه قصه از کتاب School For Villains، از Bruno Vincent

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر