"مادر جان، لباسهات رو دربیار، سرما میخوریآ"، همیشه با همین جملهها شروع میکرد. انگار که لباسهام خیس باشند، ولی خیس نبودند، همیشه اما سرماخورده بودم. سرماخوردگی هم خب درد بدیست. بدنام هم هست. مثلا من هر وقت ملاجم درد میکند، انگار که یکی محکم با چیزی کوبیده باشد آنجا که فراموش کنم چه اتفاقی افتاده، سریع فکرم میرود پیش سرماخوردگی. که خب این درد یعنی سرما خوردهام. از پسِ گردن شروع میشود، میرود تا شقیقهها، و گونه و چانه و سینه و الی آخر. هر وقت که فراموشانده میشوم، اول چیزی که تقصیرها را میاندازم گردنش سرماخوردگیست، و اول جملهای که میآید توی کلّهم همین است که "مادر جان، لباسهات رو دربیار، سرما میخوریآ".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر