دیگه جلسهی آخر بود، گفتم من که توی این چار سال یه بارم از دسشویی دانشگاه استفاده نکردم، بذار این جلسه آخریام نکنم. رفتم بیرون. یه پاساژی بود طبقهی بالاش خیاطی بود، همیشه میذاشت برم دستشویی مغازهش. نیم ساعتی مونده بود تا کلاس، سریع دوییدم سمت پاساژ و پلهها رو رفتم بالا تا طبقهی دوم، اما اثری نبود از خیاطی. جاش توی مغازه جا به جا کتاب دست دو گذاشته بودن واسه فروش. رفتم توی کتابفروشی و گفتم: آقا من از دسشوییتون میتونم استفاده کنم؟! یارو گفت: والا دسشویی رو روش چوب گذاشتیم کتاب چیدیم واسه فروش. شما میخوای کتابا رو یه نیگا بکن. ماشالا کتاب خون میای به نظر! من اما توی فکر دسشویی بودم، یهو که دیدم خیاطی و دسشوییش کنسل شده، انگار دیگه توی دنیا دسشوییای نباشه، هیچ نمیدونستم چیکار باید بکنم. همین طور که راه میرفتم و یه کتاب برداشته بودم و توی فکر دسشویی بودم دیدم از توی خیابون صدای داد و بیداد میاد. نیگا کردم دیدم سه نفر حمله کردن به معلممون، اتفاقا معلم همین درسی بود که الان داشتم. تنها معلم دانشگاه بود که ازش خوشم میاومد. یه یارو اسپری فلفل بدست داشت بهش حمله میکرد.
دوییدم رفتم پایین، توی راهم یه میله از یه جایی برداشتم و از پشت زدم توی سر یارو و دست معلمه رو گرفتم و گفت: خانوم فلانی، خوبید؟! چیزیتون نشد؟! اشاره کرد که بیا ماشینشو بگیریم فرار کنیم، الانه که به هوش بیاد. گفتم: می خواین بریم پلیس بیاریم؟! نمره میخواست؟! گفت: نه نه! بیا فرار کنیم! چی میگفتم؟! نشستیم توی ماشین، اما هر چی استارت میزدم روشن نمیشد! اصن صدا هم نمیکرد. انگار که استارت نزدم! همونجور! گفت: برو ماشین رو هل بده! چی میگفتم؟! رفتم پایین و شروع کردم به هل دادن. همینطور من هل میدادم، خانوم معلم میگفت بیشتر و بیشتر و بیشتر! دیگه کم کم از شهر خارج و وارد جاده شدیم! به نظرم جاده فیروزکوه بود. همینطور داشتم هل میدادم و یه چشمم به خانوم معلمه بود ببینم میگه بسه یا نه! ازون طرف هنوز دسشویی هم نرفته بودم. اما معلمه انگار نه انگار! یه کتابی وا کرده بود داشت میخوند، فک کنم همون کتابی بود که من از کتابفروشیه که جای خیاطی و توالتش وا شده بود برداشتم بود! پولشم نداده بودم که! معلمه کتابه رو میخوند و منم هی هل میدادم.
کم کم داشتم خسته میشدم، چشام هی میرفت رو هم. دستام امتناع میکرد از هل دادن. مغزم خاموش روشن میشد. یه دیقه نمیدونم چی شد که دیدم دستام خالیه! هیچی نیس که هل بدم! سرمو یه تکون دادم فکرای ته نشین شده اومد رو و حواسم جمع شد که دیدم ای بابا! ماشین داره توی سرازیری میره سمت رودخونه! طرفای نمرود اون ورا بود. دوییدم دنبالش. خانوم معلم رو میدیدم، هنوز داشت کتاب میخوند. هی داد زدم، هی داد زدم، اما انگار نه انگار! ماشین افتاد توی آب و توش شناور شد! منم رسیدم بهش! خانوم معلم رو کرد بهم گفت: یه کم دیگه هل بدی رسیدیما! چی میگفتم؟! ینی فک میکرد هنوز توی جادهایم؟! ینی صدای رودخونه رو نمیشنید؟ نمیدید؟! چیزی نگفتم! توی آب ماشین رو هل دادم. البته آسونتر هم بود. همینطور هل دادم و هل دادم که از دور سر و صدایی شنیدم. یه مشت سربازِ فک کنم وظیفه داشتن لباسهاشون رو توی آبِ رودخونه میشستن! به نظرم زیراب بود.
یهو معلمه سرشو کرد از پنجره بیرون و داد زد: آهای! آهاااای! کمک! کمک! بمون کمک کنین! سربازا که جیغ و دادهاش رو شنیدن اومدن کمک، ماشین رو بکسل کردن تا توی جاده! منم هل میدادم همچنان! به جاده که رسیدیم دیدم: عه! همون پاسگاه پلیس راهیه که تاکسیهای ساریگشت همیشه وا میستادن ساعت بزنن، منم میرفتم دسشویی! یهو یادم افتاد هنوز دسشویی نرفتم! معلمه داشت با سربازا حرف میزد، منم دوییدم اون طرف جاده، سمت امامزاده که برم دسشویی! اومدم برم تو، یهو یکی گفت: کارت! گفتم: کارت؟! گفت: بله! گفتم: ینی پول؟! خب اومدم بیرون میدم عموجان! چه عجلهایه! گفت: نه! کارت! کارت ملی! گفتم: واسه توالت رفتن کارت ملی میخوای؟! گفت: قانون جدیده! گفتم: عجب! عجب! با خودم گفتم نکنه خیلی وقته تصویب شده؟! من که سالها بود توالت یا خونهمون میرفتم یا پیش همون خیاطی که حالا با توالتش شده بود کتابفروشی.
دس کردم تو جیبم که کارتم رو از توی کیف پولم در بیارم بدم که دیدم کیف پولم نیس! ینی کجا بود؟! نکنه افتاده بود توی آب؟! دوییدم از توالت بیرون! اثری از خانوم معلم و سربازا نبود! یه تاکسی ساریگشت واستاده بود و رانندهش داشت سیگار میکشید. انگار دفترچهش رو مهر کرده بود و منتظر مسافراش بود که رفته بودن توالت. منو که دید داد زد: کارت تموم شد سرباز؟! بیا بریم آقاجون! مردم رو علاف کردی! دیر میرسیم خودتم اضافه خدمت میخوری آ. منو میگفت؟! نیگا به تنم کردم! رخت سربازی بود! ولی من دسشویی نرفته بودم که هنوز. خب، نمیشد هم که همهرو معطل کرد، دوییدم سمت ماشین که اون ور جاده واستاده بود. همین که رسیدم لب خط، صدای بوق یه تریلی اومد. واستادم تا رد شه. وقتی رد شد داد زدم رو به ماشین: آقا! دمت گرم! شما برو! کرایهتم بردار از توی کیفم، روی صندلی عقب افتاده! من باید همینجا برم سربازی! پادگان زیراب.
دوییدم رفتم پایین، توی راهم یه میله از یه جایی برداشتم و از پشت زدم توی سر یارو و دست معلمه رو گرفتم و گفت: خانوم فلانی، خوبید؟! چیزیتون نشد؟! اشاره کرد که بیا ماشینشو بگیریم فرار کنیم، الانه که به هوش بیاد. گفتم: می خواین بریم پلیس بیاریم؟! نمره میخواست؟! گفت: نه نه! بیا فرار کنیم! چی میگفتم؟! نشستیم توی ماشین، اما هر چی استارت میزدم روشن نمیشد! اصن صدا هم نمیکرد. انگار که استارت نزدم! همونجور! گفت: برو ماشین رو هل بده! چی میگفتم؟! رفتم پایین و شروع کردم به هل دادن. همینطور من هل میدادم، خانوم معلم میگفت بیشتر و بیشتر و بیشتر! دیگه کم کم از شهر خارج و وارد جاده شدیم! به نظرم جاده فیروزکوه بود. همینطور داشتم هل میدادم و یه چشمم به خانوم معلمه بود ببینم میگه بسه یا نه! ازون طرف هنوز دسشویی هم نرفته بودم. اما معلمه انگار نه انگار! یه کتابی وا کرده بود داشت میخوند، فک کنم همون کتابی بود که من از کتابفروشیه که جای خیاطی و توالتش وا شده بود برداشتم بود! پولشم نداده بودم که! معلمه کتابه رو میخوند و منم هی هل میدادم.
کم کم داشتم خسته میشدم، چشام هی میرفت رو هم. دستام امتناع میکرد از هل دادن. مغزم خاموش روشن میشد. یه دیقه نمیدونم چی شد که دیدم دستام خالیه! هیچی نیس که هل بدم! سرمو یه تکون دادم فکرای ته نشین شده اومد رو و حواسم جمع شد که دیدم ای بابا! ماشین داره توی سرازیری میره سمت رودخونه! طرفای نمرود اون ورا بود. دوییدم دنبالش. خانوم معلم رو میدیدم، هنوز داشت کتاب میخوند. هی داد زدم، هی داد زدم، اما انگار نه انگار! ماشین افتاد توی آب و توش شناور شد! منم رسیدم بهش! خانوم معلم رو کرد بهم گفت: یه کم دیگه هل بدی رسیدیما! چی میگفتم؟! ینی فک میکرد هنوز توی جادهایم؟! ینی صدای رودخونه رو نمیشنید؟ نمیدید؟! چیزی نگفتم! توی آب ماشین رو هل دادم. البته آسونتر هم بود. همینطور هل دادم و هل دادم که از دور سر و صدایی شنیدم. یه مشت سربازِ فک کنم وظیفه داشتن لباسهاشون رو توی آبِ رودخونه میشستن! به نظرم زیراب بود.
یهو معلمه سرشو کرد از پنجره بیرون و داد زد: آهای! آهاااای! کمک! کمک! بمون کمک کنین! سربازا که جیغ و دادهاش رو شنیدن اومدن کمک، ماشین رو بکسل کردن تا توی جاده! منم هل میدادم همچنان! به جاده که رسیدیم دیدم: عه! همون پاسگاه پلیس راهیه که تاکسیهای ساریگشت همیشه وا میستادن ساعت بزنن، منم میرفتم دسشویی! یهو یادم افتاد هنوز دسشویی نرفتم! معلمه داشت با سربازا حرف میزد، منم دوییدم اون طرف جاده، سمت امامزاده که برم دسشویی! اومدم برم تو، یهو یکی گفت: کارت! گفتم: کارت؟! گفت: بله! گفتم: ینی پول؟! خب اومدم بیرون میدم عموجان! چه عجلهایه! گفت: نه! کارت! کارت ملی! گفتم: واسه توالت رفتن کارت ملی میخوای؟! گفت: قانون جدیده! گفتم: عجب! عجب! با خودم گفتم نکنه خیلی وقته تصویب شده؟! من که سالها بود توالت یا خونهمون میرفتم یا پیش همون خیاطی که حالا با توالتش شده بود کتابفروشی.
دس کردم تو جیبم که کارتم رو از توی کیف پولم در بیارم بدم که دیدم کیف پولم نیس! ینی کجا بود؟! نکنه افتاده بود توی آب؟! دوییدم از توالت بیرون! اثری از خانوم معلم و سربازا نبود! یه تاکسی ساریگشت واستاده بود و رانندهش داشت سیگار میکشید. انگار دفترچهش رو مهر کرده بود و منتظر مسافراش بود که رفته بودن توالت. منو که دید داد زد: کارت تموم شد سرباز؟! بیا بریم آقاجون! مردم رو علاف کردی! دیر میرسیم خودتم اضافه خدمت میخوری آ. منو میگفت؟! نیگا به تنم کردم! رخت سربازی بود! ولی من دسشویی نرفته بودم که هنوز. خب، نمیشد هم که همهرو معطل کرد، دوییدم سمت ماشین که اون ور جاده واستاده بود. همین که رسیدم لب خط، صدای بوق یه تریلی اومد. واستادم تا رد شه. وقتی رد شد داد زدم رو به ماشین: آقا! دمت گرم! شما برو! کرایهتم بردار از توی کیفم، روی صندلی عقب افتاده! من باید همینجا برم سربازی! پادگان زیراب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر