قصههای پریان پاتختخوابی برای بچههای خوب
یه روز یه بابا بود و یه بچه و یه ماهی. بابا و بچه توی یه خونهی چل متر مکعبی، ماهی توی یه تنگ چل سانتیمتر مکعبی. دل بچه حیاط میخواست، دل ماهی دریا. باباهه هم که کلن دلش دیگه هیچی نمیخواست. صُب به صُب بچهش رو میبرد مدرسه و میرفت سر کار، شب به شب یه قصه واسه بچهش میگفت و میرفت تو رختخواب. ماهیه هم واسه خودش ول میگشت توی چهل سانتیمتر سهمش از آبهای دنیا و شبام به قصههای باباهه گوش میداد.
تا اینکه یه شب باباهه داشت قصهی طوطی و بازرگان رو واسه بچهش تعریف میکرد، بچه که خوابید ماهیه با خودش گفت: عجب فکر بکری! اینو که گفت هف تا حباب از دهنش در اومد و رفت تا روی سطح آب و ترکید. صبح که باباهه داشت صبحونهی بچههه رو میداد دید ای دل غافل! ماهی اومده روی سطح آب، همون آبی که دیشب هف تا حباب روی سطحش ترکیده بود. باباهه دو تا تکون به تنگ داد، اما ماهیه بی عکسالعمل بود. باباهه گفت: حتما مُرده! ببرم بندازمش دور تا بچه ندیده!
ماهی رو ورداشت و انداخت توی سطل آشغال وسط پوست پیاز و تخم مرغ و گوجهی املت دیشب. ماهیه یه کم صبر کرد باباهه در سطل آشغال رو بذاره روش، بعد چشاشو وا کرد و سعی کرد دمش رو تکون بده و بره تا دریا، همون طور که طوطیه بالاشو وا کرد و پرواز کرد و رفت تا هندوستان. ماهیه اما دید که دمش تکون نمیخوره، تا اومد بفهمه چی به چیه دهنش کج شد و آشغالای املت دیشب یه ماهی، قد یه بند انگشت، به جمعشون اضافه شد. بچه هه هم دست باباهه رو گرفت و از حیاط نداشتهشون رد شدن و با اتوبوس خط پنجاه و هفت رفتن تا مدرسه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر