کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

1571

توی ساندویچی سه تا میز آن طرف تر یک زن نشسته بود با یک بشقاب سیب‏زمینی سرخ‏کرده و یک همبرگر گاز زده جلوش. روی صندلی روبروش هم پسربچه‏ای نشسته بود با یک بستنی قیفی توی دستش. دست زن زیرچانه‏ش، توی فکر بود و معلوم نبود به چی فکر می‏کند که حواسش به هیچی نیست. پسرک هر چند لحظه یک بار یکی از سیب‏زمینی‏ها را بر می‏داشت، با دقت می‏زد توی بستنیش، و می‏برد نگه می‏داشت جلوی دهان زن. زن‏ هم به فضای خالی روبروش لبخند می‏زد و سیب‏زمینی را گاز می‏گرفت و می‏جوید. وقتی می‏جویدش چانه‏ی روی دستش آرام آرام تکان می‏خورد. یک جوری تکان می‏خورد که انگار یک کاسه‏ای افتاده باشد روی مبل ابری، همین طور که بالا و پایین می‏رفت هر لحظه انتظار داشتی بیفتند و بشکند.

حوصله‏ی گاز زدن به ساندویچم را نداشتم. یعنی، حوصله‏ی گاز زدن داشتم، اما فکر جویدن بعدش جلوی گاز زدن را می‏گرفت. توی ساندویچی که آمده بودم روی تی‏شرتم کاپشن پوشیده بودم. حالا اما بیرون به نظر خیلی گرم می‏آمد. آنقدر که عرق تی‏شرت را هم در بیاورد. ساندویچ را نصفه ول کردن توی ظرف. به کاپشنم نگاه کردم که رویِ پشتیِ صندلی روبروم گذاشته بودمش. حالا با این گرما باید می‏گرفتمش توی دستم، یا از بند کیفم آویزانش می‏کردم. آدمی که بهش کاپشن آویزان شده خیلی رقت‏انگیز است. سینیِ غذام را برداشتم و توی سطل آشغال خالی کردم. رفتم توی دستشویی ساندویچی و مسواک زدم. همیشه توی کیفم مسواک و خمیردندان دارم. توی راه، از دستفروشِ کنار مترو یک تکه چوب پنبه گرفتم که روش انواع و اقسام سلاح را چسبانده بودند، گرز و شمشیر وحتا آن چیزهایی که کوآنگ یو داشت، و کلی چیز دیگر. اسلحه‏ها را گذاشتم توی کیفم و برگشتم مدرسه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر