خیلیها تصور میکردند بهبود کیفیت یعنی افزایش هزینه، ژوزف ژوران اما یک نمودار کشید بین هزینه و کیفیت و ادعا کرد تا یکجایی اگر کیفیت را بالا ببریم، هزینهها حتا کم میشوند. نمودار ژوران مثل یک سهمی دست به دعای رو به بالاست که محور افقیش کیفیت است و محور عمودیش هزینه. تا نقطهی مینیمم نمودار، افزایش کیفیت سبب کاهش هزینه میشود، اما از آنجا به بعد به کیفیت افزودن، هزینه را نیز افزایش میدهد. کسی توی بازار موفق است که آن نقطه را خوب تخمین بزند.
حالا من میگویم توی زندگی ما هم همچنین نموداری هست بین سطح آزادی و اختیار، وَ زمان. نمودار من اما دستهاش به دعا و رو به بالا نیست، دستهاش آویزان است، رو به پایین است، جای مینیمم، ماکزیمم دارد. آدم تا به دنیا میآید از آزادی و اختیار چیزی توی چنتهش نیست، حتا وقت غذاخوردنش هم دست بقیه است، نوع لباس پوشیدنش و جای ماندنش. کمکم و با گذشت زمان این قبیل آزادیها و اختیارات بیشتر و بیشتر میشوند، تا میرسد به یک نقطهی ماکزیمم که آنجا آدمی بیشترین آزادی و اختیار ممکن را بر تصمیمات و زندگیش دارد. آدم موفق کسیست که آن نقطه را خوب تشخیص بدهد و تصمیمهای درستی بگیرد وقتی روش ایستاده، چرا که از آنجا به بعد منحنی میرود رو به نزول، هر یک تصمیم، هر یک بار استفاده از اختیار، دایرهی اختیارات آدم را تنگ و تنگتر میکند. از نزول منحنی گریزی نیست، اما نزولِ شاد، نزولِ نرم است، همانطور که صعود بود.
اوایل که زیاد چیزها دست ما نیست منحنی خودش خوب پیش میرود، آنطور که باید، این است که همه بچگیشان را دوست دارند وقتی بهش فکر میکنند، حتا اگر توی جنگ و قحطی و خاموشی گذشته باشد. چون شادی کاری به کار این چیزها ندارد. اما، آن نقطه را که اشتباه بگیریم، شکلِ منحنیِ تا آنجا نرم و قشنگ و مشتقپذیر و پیوستهی نمودار زندگیمان را میزنیم به هم. همه جاش پر میشود از نقطههای تیزِ مشتقناپذیر، همه جاش پر میشود از پرشها و شکستگیها و ناپیوستگیها، طوری که شب میخوابیم و صبح جایی هستیم که هیچ به یاد نداریم چطور رسیدهایم آنجا. شاید تمام کاری که آموزش و پرورشِ مادر و پدر و معلم و مدرسه باید بکند یاد دادن یافتن آن نقطه است. اما دریغ اینجاست که نه مادر و نه پدر و نه معلم و نه مدرسه، هیچکدام حتا آن نقطهی خودشان را هم نیافتهاند.
حالا من میگویم توی زندگی ما هم همچنین نموداری هست بین سطح آزادی و اختیار، وَ زمان. نمودار من اما دستهاش به دعا و رو به بالا نیست، دستهاش آویزان است، رو به پایین است، جای مینیمم، ماکزیمم دارد. آدم تا به دنیا میآید از آزادی و اختیار چیزی توی چنتهش نیست، حتا وقت غذاخوردنش هم دست بقیه است، نوع لباس پوشیدنش و جای ماندنش. کمکم و با گذشت زمان این قبیل آزادیها و اختیارات بیشتر و بیشتر میشوند، تا میرسد به یک نقطهی ماکزیمم که آنجا آدمی بیشترین آزادی و اختیار ممکن را بر تصمیمات و زندگیش دارد. آدم موفق کسیست که آن نقطه را خوب تشخیص بدهد و تصمیمهای درستی بگیرد وقتی روش ایستاده، چرا که از آنجا به بعد منحنی میرود رو به نزول، هر یک تصمیم، هر یک بار استفاده از اختیار، دایرهی اختیارات آدم را تنگ و تنگتر میکند. از نزول منحنی گریزی نیست، اما نزولِ شاد، نزولِ نرم است، همانطور که صعود بود.
اوایل که زیاد چیزها دست ما نیست منحنی خودش خوب پیش میرود، آنطور که باید، این است که همه بچگیشان را دوست دارند وقتی بهش فکر میکنند، حتا اگر توی جنگ و قحطی و خاموشی گذشته باشد. چون شادی کاری به کار این چیزها ندارد. اما، آن نقطه را که اشتباه بگیریم، شکلِ منحنیِ تا آنجا نرم و قشنگ و مشتقپذیر و پیوستهی نمودار زندگیمان را میزنیم به هم. همه جاش پر میشود از نقطههای تیزِ مشتقناپذیر، همه جاش پر میشود از پرشها و شکستگیها و ناپیوستگیها، طوری که شب میخوابیم و صبح جایی هستیم که هیچ به یاد نداریم چطور رسیدهایم آنجا. شاید تمام کاری که آموزش و پرورشِ مادر و پدر و معلم و مدرسه باید بکند یاد دادن یافتن آن نقطه است. اما دریغ اینجاست که نه مادر و نه پدر و نه معلم و نه مدرسه، هیچکدام حتا آن نقطهی خودشان را هم نیافتهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر