کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

1578

تمام شب به این فک می‌کردم که آخه چرا درمونگاه؟! درمونگاه هم شد جای قرار؟! حالا بوی الکل و آمپول و دکتر که تموم شب روی تخت درمونگاه تحمل کردم به کنار، خاطره‌ی اون شب اولی که دیده بودمش، اون شبی که که آورده بودمش بهش سرم وصل کنم هم هیچیی، صدای چک چک یه نفسِ شیر اتاق تزریقات هم کلا به درک، تازه دم دمای صبح بود که خوابم برده بود که یهو دیدم از بیرون صدای غوغا میاد. از جام پریدم! ترسیدم نکنه لو رفته باشیم! تنها فایده‌ی درمونگاه این بود که امکان نداشت لو بره! اگه این فایده‌ش هم کنسل شده بود که دیگه هیچی به هیچی. از جام پریدم و رفتم پشت پنجره. یه نفس عمیق کشیدم و کمکی به اعصابم مسلط شدم و آروم پرده رو زدم کنار. بیرون پُر بود از سربازِ کاسه به دست. اینا اینجا چی می‌خواستن؟! ینی پلیس خبر کرده؟! همیشه فک می‌کردم خودش با یه تفنگ بیاد سراغم وقتی مطمئن بشه و شکش رو بکنه یقین، یا شاید با یه تفنگ بره سراغ خداش، آره! این محتمل‌تر بود. اما حالا تفنگ به دستای واقعی رو فرستاده؟! این همه سرباز؟! اونم با کاسه؟! جای تفنگ؟!

برگشتم نشستم روی تخت، باید فک می‌کردم. سربازا به نظر نمی‌اومد کاری به من داشته باشن، اگه دنبال من بودن که همون اول باید حمله می‌کردن. اینا اما به تنها جایی که نگاه نمی‌کردن پنجره‌ی اتاق تزریقات بود. باید از کارشون سر در می‌آوردم. اما چطور؟! توی همین فکرا چشمم افتاد به رواندازم! یه پالتوی ارتشی بود که چن روز پیش از بازار جنسای دست دو گرفته بودم. البته روش یه پرچم هلند داشت، ولی خب اون مهم نبود. دستمو زدم توی استامپ روی میز و پرچمو سیاه کردم. حالا دیگه شده بود شبیه یه لکه روی لباس یه سرباز شلخته. اینجوری حداقل خطر مرگ نداشت، در نهایت چند روز انفرداری! آبروریزی هم نمی‌شد! ولی استامپ توی اتاق تزریقات چیکار می‌کرد؟! خب به من چه! حتما بعدش انگشت میزنن به جای آمپول که اگه یارو مُرد ملوم بشه کی زده! فعلا که کار منو راه انداخته بود! پالتوی سربازی رو تنم کردم و زیپشو تا گردن کشیدم بالا و دکمه‌هاش رو بستم و آروم خزیدم بیرون میون سربازا!

- هی رفیق! چه خبره؟! چیکار می‌کنین؟!
اما انگار هیشکی حواسش به من نبود، ینی باید فرار می‌کردم؟! ولی شاید اینا همه‌ش یه بازی بود که سرم شیره بمالن! باید از کارشون سر در میاوردم! پالتوی یکی از سربازا رو کشیدم و گفتم:
- هی رفیق! همقطار! همرزم! بابا چه خبره اینجا؟! همه کاسه به دست؟!
یارو سرشو برگردوند طرف من و گفت:‌ چی میگی؟! عه! تو چرا کاسه نداری؟! یهو دادش رفت هوا! این کاسه نداره! های بچه‌ها این کاسه نداره! یهو همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمت من! نمی‌دونستم چیکار کنم! دس کردم توی جیبای پالتو مگه معجزه‌ای شده باشه و سرباز بدبختی که پالتوش سر از بازار جنسای دست دو درآورده بود یه کاسه هم توی جیبش جا گذاشته باشه! حسابی جیبا رو گشتم! کاسه نبود، اما یه فنجون پیدا کردم! چوبی بود! یه نخ هم به دسته‌ش وصل بود! سریع درش آوردم و گفتم: من، من، من فقط یه استکان چایی می‌خوام! یهو یکی‌شون گفت:‌ خب پس مال دسته‌ی ما نیستی! باید بری سه تا خیابون بالاتر! اونجا چایی میدن! اینجا فرنی میدن! و بعد دوباره توجه همه جلب شد به دری که احتمالا چن دیقه دیگه فرنی می‌خواست ازش وارد بشه.

آروم عقب عقب رفتم سمت در خروجی درمونگاه و پای دومم که از در اومد بیرون دو تا پای دیگه‌م قرض کردم و تا جون داشتم بی‌هدف شروع کردم به دوییدن. فقط می‌خواستم تا میشه از سربازا دور شم! هر چی تندتر می‌دوییدم یه بویی بیشتر می‌اومد توی دماغم! یه بوی عجیبی بود! گفتم حتما از یه چیزی توی خیابونه! چار پنج تا خیابون رو همین‌طور بدون مکث دوییدم، اما بو همین‌طور می‌اومد. تندتر که می‌دوییدم بیشتر می‌اومد! دیگه جونِ دوییدن نداشتم! یه نیگا کردم به عقبم! هیشکی دنبالم نبود! شاید بهتر بود دیگه آروم راه برم! اینجور دوییدن وقتی کسی دنبالت نیس بدتر همه رو مشکوک می‌کنه! گرچه، اگر هم می‌خواستم دیگه جونِ دوییدن نداشتم! تقریبا افتادم روی زمین! دستمو گرفتم به میله‌ی تابلوی ایستگاه اتوبوس و پا شدم. نشستم روی صندلی ایستگاه، دستامو دورم حلقه کردم که اون بو دوباره بلند شد! نیگا کردم! از مرکب روی پرچم هلند می‌اومد! ای بابا! نکنه مرکب نبود؟! این دیگه چیه!

دستام همین‌طور دورم حلقه بود و فنجون چوبی که همین‌طور مونده بود توی دستم، مث کاسه‌ی گدایی دراز شده بود جلو. چشامو بستم و سعی کردم به بو فک نکنم تا نفسم بیاد سر جاش! کاشکی یه چیکه آب داشتم! همین که به آب فک کردم یهو صدای شرشر اومد و فنجون توی دستم سنگین شد! سرمو بالا کردم! خودش بود! داشت چایی می‌ریخت توی فنجونم! تا اومدم بگم: چه خبره اینجا، لبامو بوسید و زیر گوشم گفت: فعلا چایی‌تو بخور! طبق معمول ساکت شدم و یه لب از چاییم خوردم. مزه‌ی لبش رو می‌داد. خودش گفت: معذرت می‌خوام واسه دیشب و امروز صبح و این همه که مجبور شدی بدویی. گفتم: خوبم، مشکلی نیست. تو چطوری؟! گفت: دنبال بوی مرکب می‌اومدم. بالاخره پیدات کردم! گفتم:‌مرکب؟! گفت: آره دیگه! همین که مالیدی روی پرچم هلند! نیگاش کن!! نیگا کردم! انگار توی جریان این دوییدن‌ها مرکب پخش شده بود و داشت کم کم خشک می‌شد. پرچم هلند شده بود عینهو پرچم دزدای دریایی.

بش گفتم: خب! حالا کجا بریم؟! گفت: یه هتل هس این نزدیکی‌ها. میریم اونجا! پاشدم! گفت: من جلوجلو می‌رم، تو هم با فاصله بیا. دم در هتل که رسیدیم تو برو تو، اتاق به اسمت رزور شده، کلید رو بگیر. رفتی توی اتاق منم یه ده دیقه بعدش میام. گفتم باشه و رفتم. راس می‌گفت، اتاق رزرو شده بود. کارت اتاق رو گرفتم و رفتم تو. کارت رو که فرو کردم توی جاش چن تا لامپ روشن شد. همه چی توی اتاق رنگش خاکستری بود. با لباس نشستم روی تخت و منتظر شدم که بیاد. ده دیقه، نیم ساعت، یه ساعت. اما خبری نبود ازش. می‌خواستم بهش زنگ بزنم، اما مطمئن نبودم میشه یا نه. شاید کاری پیش اومده بود. اتفاقی افتاده بود. اون وقت ممکن بود زنگ زدن من همه‌ چی رو خراب‌تر کنه. شلوارم و پیرهنم رو در آوردم و آویزون کردم به جارختی که میخ شده بود به دیوار. موبایلمو از جیب شلوارم که آویزون شده بود درآوردم و گذاشتم بغل دستم که اگه زنگ زد سریع برش دارم. رفتم لب پنجره و آروم از لای پرده بیرون رو نیگا کردم. به نظر خیلی آفتابی بود، اما می‌دونستم سرد بود. همین یکی دو ساعت پیش اون بیرون بودم! شایدم توی این یک و اندی ساعت گرم شده بود! حساب کتاب که نداشت!

خیلی گذشته بود، اما خبری نبود! البته عادت داشتم به این اتفاقا! ینی انتظارشو داشتم! ولی خب، به نگرانیش هنوز عادت نکرده بودم. فکرم نکنم هیچوقت عادت کنم! هنوز حسابی نگرانم می‌کرد و تمرکزم رو معدوم می‌کرد. ساعت شده بود یازده شب، هوای بیرون هم تاریک شده بود. لای پرده رو که باز کردم بودم دوباره بستم. توی تاریکی چیزای داخل بهتر معلوم می‌شدن. بازم نشستم روی تخت. دو تا تخت یه نفره رو چسبونده به هم و روش یه تشک دونفره انداخته بودن. امتحانش کردم، محکم بود. هرچی تکونش می‌دادی از هم جدا نمی‌شدن به این راحتی‌ها. فک کردم بهتره یه دوش بگیرم و بعدش بخوابم. با این حساب حتما امشب نمی‌اومد. اما اگه زنگ می‌زد چی؟! از توی حموم صدای تلفن رو نمیشنیدم. اون تو هم که نمی‌شد بردش. نیگا کردم، حمومش یه دیوار شیشه‌ای داشت که از توی اتاق، توش ملوم بود! عجب! صندلی رو از پشت میز گذاشتم کنار اون دیوار شیشه‌ای و موبایل رو هم گذاشتم روش، بعد رفتم توی حموم. حالا اگه زنگ می‌زد از نورش می‌فهمیدم. سریع دوش گرفتم و تمام مدت چشمم به تلفن بود. اما هیشکی زنگ نزد.

حوله رو پیچیدم دورم و اومدم بیرون. خسته بودم. دیشب هیچی نخوابیده بودم، بعدشم که اون همه دوییدم. گشنه هم بودم. از صبح همون یه استکان چایی رو خورده بودم. می‌خواستم یه چیزی سفارش بدم، اما پول نداشتم! اگر نمی‌اومد چی؟! می‌دونستم پول اتاق رو حساب کرده، اما پول غذا رو باید خودم می‌دادم. حتا از نوشابه‌ی توی یخچال هم نمی‌شد خورد. حتما مجانی نبود. سعی کردم گشنگی رو فراموش کنم و چشامو ببندم. موبایل توی مشتم بود. ممکن بود نصفه شب زنگ بزنه. اومدم چشامو ببندم که دیدم لامپ حموم روشنه! خواستم بی‌خیالش بشم و بخوابم، اما نمی‌شد. اذیت می‌کرد! علاوه بر لامپ حموم این نور بالای تخت هم بود، نزدیک سقف یه لامپی بود که هی رنگش عوض می‌شد. یه کمی آبی بود، یهو سبز می‌شد، بعدش قرمز. مخصوصا وقتی قرمز بود بدجوری عصبیم می‌کرد.همه‌ی در و دیوار و ملافه‌ها قرمز همراش قرمز می‌شد. خیلی زشت، خیلی زشت. بالاخره پاشدم که خاموشش کنم. اما هر چی گشتم کلیدش رو پیدا نکردم که نکردم!

همه جا رو گشتم. تموم کمدها رو یکی یکی باز کردم. توی یکی حوله بود. توی اون یکی ازین صندوقای رمزدار. آخری یخچال بود که اول هم دیده بودمش، با نوشابه و آب و شکلات‌هاش توش. همونا که نمی‌شد بشون دست بزنم وقتی جیبم خالی بود. اما اثری از کلید نبود. خسته بودم، خوابم می‌اومد. اما این نورها نمیذاشتن بخوابم. دوباره رفتم توی تخت، سعی کردم فراموششون کنم و فکرم رو ببرم جای دیگه، اما نمی‌شد. مخصوصا وقتی چراغه قرمز می‌شد. بالاخره پاشدم و یه بار دیگه همه‌ی در و دیوار رو گشتم، اما اثری از کلید نبود! دیدم چاره‌ای نیست، رفتم و کارت رو ازون سوراخ دم در در آوردم. یهو همه جا تاریک شد. مث تهِ چاه. یه قطره نور نبود. تهویه مطبوع هم از کار افتاد! اما حداقل دیگه نوری نبود. دستمو گرفتم به دیوار و میز و صندلی و خودمو رسوندم به تخت. خزیدم زیر لاحاف. هر چی میگذشت سردتر می‌شد. ملوم بود بیرون خیلی سرده. برق رو که قطع کرده بودم تهویه مطبوع هم از کار افتاده بود و اتاق هر دیقه سردتر می‌شد. حالا که چراغا خاموش شده بود از سرما خوابم نمی‌برد. دیدم نمیشه، پا شدم و پالتوی سربازی رو دوباره تنم کردم و رفتم زیر لاحاف. همین‌طور که داشت چشام بسته می‌شد فک کردم قدیما به اینا می‌گفتم اوورکت، نه پالتو.

چن باری بیدار شدم، اما پرده‌ها کشیده بودن و هیچ نوری از روز نمی‌اومد تو، واسه همین فک می‌کردم هنوز نصفه شبه. تازه دوباره خوابم برده بود که صدای در اومد، خودش بود، آروم داشت اسمم رو از پشت در صدا می‌کرد. نشستم توی تخت و چشمامو مالیدم! خواب نبود! واقعا خودش بود. پریدم و در رو باز کردم. اومد تو و بغلم کرد. موهاش بوی شامپو می‌داد. پرسید: خوب خوابیدی؟! چرا پالتو تنته؟! گفتم: والا! سرد بود! چراغه خاموش نمی‌شد! کلید نداشت اصن! همه جارو گشتم! حتا پشت آینه رو! اما نبود! مجبور شدم کل برق رو قطع کنم! با لامپ روشن خوابم نمی‌برد. رفت و کارت رو گذاشت سر جاش. تهویه راه افتاد و چراغا همه روشن شدن. آروم دستش رو به صورتم کشید و گوشه پرده رو زد کنار. یهو کلی نور ریخت توی اتاق. لبخند زدم. گفت: تو که سردت بود واسه چی شلوارت رو نپوشیدی حدقل؟! و با دستش زد به شلوارم که روی دیوار آویزون بود و تکونش داد! یهو گفت: ببین! کلیدا زیر شلوار بود! دیدی؟! گذاشته بودیش روشون! حالا عب نداره! در بیار اون پالتو رو! می‌خوام بشورمت! منتظر نموند و لباسام رو درآورد و رفتیم حموم.

دوس داشتم زودتر ازش بیام بیرون و از توی اون دیوار شیشه‌ای که توی حموم رو می‌شد از توش دید نیگاش کنم، اما با هم اومدیم بیرون. وقتی رفتیم زیر ملافه‌ها دیگه هیچی سرد نبود، نه تخت، نه تنم، نه تنش. بهم گفت: حسابی گرمش کردی‌آ. دوس داشتم بپرسم چرا جای ده دیقه بعد، فردا صبح اومدی؟! اما خب، الان جای این سوال بود آخه؟! ملومه که نه! بی‌خیال شدم و خودمو سپردم دستش. مث همیشه بهتر از من می‌دونست باید چیکار کنه! من فقط به حرفش گوش می‌کردم. قهوه هم آورده بود، با فنجون و ساندویچ الویه! بعدش غذا خوردیم و دوباره دوش گرفتیم. ساعت داشت میشد دوازده، وقت تخیله‌ی اتاق. بازم وقت نشد از پشت دیوار شیشه‌ای ببینمش. تند‌تند لباس پوشیدیم و گفت: اول من میرم، ده دیقه بعد تو بیا، پول اتاق رو دادم، کارت رو تحویل بده و برو یه راست بشین توی قطار. ایستگاه اون ور خیابونه. بلیط رو توی قطار بخر. پول نقد بده! با کارت حساب نکن!

رفت، پنج دیقه گذشته بود. رفتم توی دستشویی و فین کردم و به صورتم آب زدم. ساعت پنج دقیقه به دوازده بود. رفتم و کارت رو تحویل دادم و سوار قطار شدم. ده دیقه دیگه قرار بود حرکت کنه. از یارو مسئول چک کردن بلیطا بلیط گرفتم و بعدش آهسته و با دقت هشت قسمت کردم بلیط رو، یکیش رو انداختم توی سطل آشغال کنار صندلیم و بقیه رو گذاشتم توی جیب کتم. وقتی رسید به مقصد، همین‌طور که می‌رفتم بیرون هر تیکه‌ش رو توی یه سطل آشغال انداختم. برگشته بودم شهر خودم، حوصله‌ی خونه‌ی خالی رو نداشتم، رفتم کافه‌ی همیشگی، همون جا که میری تو و میگی سلام و حتا لازم نیست بگی همون همیشگی و خودشون می‌دونن برات چی بیارن. نشستم پشت میز خودم و سرمو تکیه دادم به پشتی بلند صندلی و چشمام رو بستم. پشت پلک‌هام پر از نور بود، آبی، سبز، قرمز! لعنتی! قرمز! چشمامو باز کردم و یه لب از لیوانم خوردم. مزه‌ی لب هیشکی رو نمی‌داد، اما مزه داشت.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر