کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

1576

بعد از شام می‌خواستم بهش توی ظرف شستن کمک کنم، اما همان اول کاری آب و کف پرید روی تی‌شرتم، دستِ دستکش پوشش را زد به سینه‌م و گفت: تو برو یه قصه واسه این بچه بگو بخوابه! من خودم می‌شورم. بچه را بغل کردم و بردم گذاشتم توی تخت. براش قصه‌ی هانسل و گرتل و نامادری و جادوگر و کلبه‌ی شکلاتی را گفتم. چند وقت پیش که با مادرش آمده بوند پیشم، باهاش یک کارتون دیده بودیم که توش هانسل و گرتل اتفاقا شخصیت‌های پلید بودند جای مظلوم‌های قصه. بهش گفته بودم اصل قصه چیز دیگری‌ست و ازم قول گرفته بود دفعه‌ی بعدی براش اصل قصه را بگویم. حالام دفعه‌ی بعد بود. همان‌ جاها که گرتل استخوان مرغ می‌داد دست جادوگر کور، خوابش برد. از آشپزخانه هنوز صدای آب می‌آمد. روی صندلی کنار تخت بچه ماندم تا صدای آب قطع بشود.

فکری بودم نکند روی عسلی کنار تختش، مثل توی فیلم‌ها، از آن عکس‌های قاب شده‌ی زن و شوهری باشد! اگر بود چه کار باید می‌کردم؟! چند بار تصورش را کرده بودم، اما هیچوقت نتوانسته بودم به یک واکنش معقول دست پیدا کنم. مثل توی فیلم‌ها عمل می‌کردم؟! مثلا با یک دست، وقتی پشتش به قاب بود، برش می‌گرداندم؟! یا یک تکه از لباسش را طوری پرت می‌کردم که بیفتد روی قاب عکس؟! یا اصلا شاید باید زل می‌زدم به چشم‌های توی عکس؟! نه! هیچ کدام از من بر نمی‌آمد. طبق معمولِ وقتی به نتیجه نمی‌رسم، آرزو کردم اصلا عکس قاب‌ کرده‌ای کنار تخت نباشد.

گوش کردم، دیگر صدای آب نمی‌آمد. یکراست رفتم به اتاق خواب زن. قبل از همه کنار تخت را نگاه کردم. عسلی بود، اما روش هیچ عکسی و قابی نبود. به جاش، کوهی بود از کتاب که همین طور در هم و بر هم روی هم چیده شده بودند. یک جوری بود که فکر می‌کردی زن جای خواندن‌شان باهاشان بازی می‌کند. ازین بازی‌ها که یک مشت چوب مکعب مستطیل را می‌چینند روی هم و یکی یکی درشان می‌آوردن می‌گذارند بالای بقیه، تا کل برج بریزد. کتاب‌هایِ روی هم انگار یک مرحله قبل از ریزش بودند، هنوز نریخته بودند، اما هر لحظه می‌گفتی الان است که بریزند. 

تمام مدت فکرم پیش کتاب‌ها بود. سرم انگار کاری به تنم نداشت. این جور لذت‌ها انگار حداقل نصفش که مال من نبود، کاری به کار محتوای ذهن و سر من نداشت. بلکه، مشغولیت ذهنیم به کتاب‌ها مثل ترفند آن یارو توی قصه‌ی موراکامی عمل می‌کرد که این جور وقت‌ها توی سرش جدول ضرب حل می‌کرد که آخر کار را بیندازد به تعویق. انگار یا باید دو تا ذهن و تن کاملا هماهنگ باشند، یا یکی ذهن و تنش ناهماهنگ عمل کنند که نتیجه دلخواه شود برای دیگری. یک ساعت گذشته بود، زن خوابیده بود، من بیدار بودم و کتاب‌ها هنوز یک گام پیش از ریختن منتظر نشسته بودند، یا شاید، منتظر ایستاده بودند. آرام طوری که بیدارش نکنم و کتاب‌ها را نریزم رفتم توی آشپزخانه و یک لیوان آب گذاشتم جلوم و پشت میز نشستم. صبح ساعت شش و نیم باید می‌رفتم که به قطار هفت و بیست دقیقه برسم. 

به لیوان آب نگاه کردم. سه چهارمش پر بود، یک چهارمش خالی. کلید برق کنار میز بود. چراغ را خاموش کردم و باز زل زدم به لیوان. حالا همه‌ش پر شده بود از شب، چار چارم شب. تاریک مثل همان جنگلی که نامادری‌شان هانسل و گرتل را توش ول کرد. جای صدای جغد، صدای موتور یخچال می‌آمد. توی خیابان ساکت بود. من چشم‌هام باز بود، اما انگار که بسته باشند، که یکهو نفسم بند آمد. یک دست سردی سه تا انگشت دستیم که روی پام بود را گرفته بودند! پسرک بود! مثل جغد که صدای بال زدنش را کسی از اهالی جنگل نمی‌شنود آمده بود توی آشپزخانه و یکهو شکارم کرده بود. شکارم کرده بود؟! دستم را کشید! از جام بلند شدم. رفتیم سمت هال. هال تاریک بود، مثل جنگل هانسل و گرتل. دست پسرک انگشت‌هام را می‌کشید جلو. هی می‌رفتیم، اما به دیوار روبرو نمی‌رسیدیم. خانه‌ی شصت متری مگر چند متر هال داشت؟! آن هم با دو تا اتاق خواب! ولی نمی‌رسیدیم، راه می‌رفتیم و به هیچی نمی‌رسیدیم، نه به دیوار، نه به پنجره، نه به در، نه به خانه‌ی شکلاتی جادوگر. دست پسرک هنوز سرد بود. داستان انگار که برعکس شده باشد. جای اینکه نامادری بچه‌ها را ببرد ول کند توی جنگل، بچه داشت مرا می‌کشید توی دل تاریکی.

انگشت‌هام را از توی دست سرد پسرک آزاد کردم و  چشم‌هام را مالیدم. روبروی کاناپه‌ی توی هال ایستاده بودم. جلوم تلویزیون بود و بالاش یک بسته دستمال کاغذی. تا حالا جعبه‌ی دستمال کاغذی روی تلویزیون را ندیده بودم. منبت کاری بود، یا شاید معرق، نمی‌دانم. فرق‌شان را وقتی باید یادم باشد، یادم می‌رود همیشه. نشستم روی کاناپه که دیدم بچه نیست. انگار که همان‌طور بی‌صدای و مثل جغد که آمده بود، رفته باشد. مرا ول کرده بود توی جنگل تاریک و رفته بود. یعنی کاناپه شده بود خانه‌ی شکلاتی من؟! خانه‌ی شکلاتی که هانسل و گرتل از ترس تاریکی جنگل بهش پناه برده بودند؟! خانه‌ی شکلاتی پناهگاه بود برای آن دو تا بچه، و خب، پناهگاه را آدم انتخاب نمی‌کند، می‌خزد توش. مثل من که خزید بودم روی این کاناپه، توی این خانه. بدی پناهگاه اما این است که می‌دانی جای ماندن نیست، موقت است. آدم به هیچ چیزش عادت نمی‌کند، دل نمی‌بندد. زشتی و زیبایی و خوبی و بدی براش مطرح نیست. یک یهودی که دارد فرار می‌کند از دست نازی‌ها براش چه فرق می‌کند توی زیرزمینِ نمور خانه‌ای روستایی پنهان شود یا یکی از آن قصرها که سالن پذیراییش به بزرگی کل روستاست؟! 

یک دست سرد سه تا انگشتم را می‌کشید و آفتاب از لای پنجره افتاده بود روی سینه‌ام. آرام چشم‌هام را باز کردم. نور خیلی شدید بود، دستم را سایبان کردم و امتداد نگاهم از آن یکی دست رسید به صورت پسرک که خوابالود و ژولیده صدام می‌کرد که از قطار جا نمانم. ساعت شش و بیست و دقیقه بود. ده دقیقه وقت داشتم برای رفتن. از روی کاناپه بلند شدم، دست و روم را شستم، لباس پوشیدم، شد پانزده دقیقه. پسرک همین‌طور کنار کاناپه ایستاده بود. کفشم را پوشیدم و گونه‌ش را بوسیدم، بش گفتم: ازش خدافظی کن. سرِ هنوز خوابالودش را تکان داد. رفتم، دیر رسیدم، قطار رفته بود. یک لیوان چای گرفتم، کتاب موراکامی را در آوردم و منتظر قطار بعدی نشستم. 

۱ نظر:

  1. آدم که نمی‌دونه کجا می‌خواد بره چه فرقی داره از کدوم راه بره..

    پاسخحذف