زن که دستش را میکشید به شاهینی که روی دستکش بزرگ چرمیش نشسته بود یکهو تکانی داد به دستِ توی دستکشش و شاهین پرید و رفت روی درختی آن حوالی نشست. کمی این طرف و آن طرف را نگاه و کرد و دوباره پرواز کرد تا روی سقف کلبهای که آن روبرو بود. زن از توی کیف چرمیای که از گردنش آویزان بود یک جوجه بیرون آورد و توی هوا تکان داد. گردن جوجه تا نیمه بریده شده بود و بدن بیجانش با سری که روش لق میزد توی دست زن تاب میخورد. چند بار که تکانش داد شاهین بالهاش را باز کرد و پرید و دوباره نشست روی دستکش و آرام آرام جوجهی مرده را بلعید. جوجه خوردنش که تمام شد، زن باز دستی به پشتش کشید و پروازش داد. پرنده آن حوالی چند دور زد و باز قصهی جوجه تکرار شد. توی کیف چرمی زن پر بود از جوجههای مردهای که سرشان روی گردن نصفهبریده لق میزد. همینطور که پرنده داشت جوجه را میبلعید، زن پاهاش را بست به بندهای چرمی روی دستکش و گذاشتش توی قفس.
بش گفتم: چرا فقط دو بار؟! هوا خوب بود و باد هم میآمد. این پرندهها با این جریانهای توی جو حسابی اوج میگیرند و هی چرخ میخورند و حتما کیف هم میکنند. خب انتظار داشتم به این یکی که عمرش را پشت میلهها میگذراند و فقط هفتهای یکی دو بار این طور پروازش میدهند حداقل نیمساعتی هواخوری بدهند. زن بهم گفت اینها پرندگان وحشیاند. دو یا سه هفته که از تخم درآمدنشان گذشت از مادر جداشان میکنند که خو بگیرد به قصهی ساعد و جوجههای مرده. سالها آموزششان میدهند که تا بوی جوجه خورد بهشان پر بکشند و برگردند روی ساعد. اما تمام این آموزشها و تلاشها فقط تا دو بار رفتن و برگشتن اعتبار دارد. بار سوم خوی وحشی پرنده بش میگوید: برگردی که چه؟! برای یک جوجهی مردنیِ مرده؟! بار سوم پرندهی وحشی پر میکشد و میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند. کبوتر نیست که عصر به عصر با پای خودش برگردد توی توری تنگ و تاری که روی پشتبام، بین هزار تا کولر، با دهها کبوتر دیگر شریک است.
وقتی داشتم بیل میزدم اینها آمده بودند تو سرم. بیل زدن مثل ظرف شستن است، مثل راه رفتن. انگار یک جای مغز را که وظیفهاش ایجاد اختلال توی تمرکز است، مشغول خودش میکند و باقیِ ذهن شفاف و پرتوان مشغول چیزهایی میشود که اگرچه خودت انتخاب نکردهای اما، اگر نه همیشه دلچسب، بیشک جذاب هستند. بیل که میزدم یاد زن و پرندههای وحشیش افتادم. تناقض کشندهایست. کبوترها آویزانِ توری درب و داغان میمانند و عقابها و شاهینها و بازها را بعد از آن همه آموزش و تلاش، در نهایت دو بار میشود بازگرداند روی ساعد، دفعهی سوم اگر رفتند، رفتهاند. و این ربطی به رنجاندن و نرنجاندن ندارد. گویندهی نواییِ معروف شاید فکر به این نکرده بود که وقتی صفت وحشی را دادی به دل دیگر رنجش و بخشش سرش نمیشود. وحشیست، بند نمیشود، طبیعتش این است. یا باید زنجیرش کنی، یا میرود که میرود. دردناک است. خیلی دردناک است. ساختن با کبوترهای هر غروب بازگردنده وقتی عقاب را در انتهای آسمان میبینی و هی یاد روزهایی میافتی که گذراندهای باش، مثل سوهان، مثل اسید، مثل خوره، در انزوا قلب را میخورد و میساید و تراشد و تمام میکند. از سویی، عقابِ زنجیر شده هم که دیگر عقاب نیست. عکسِ عقاب است، تصویرش است، شکلش است، جسمش است. آدم از جسم زود خسته میشود، جسم به ماه نکشیده عادی میشود، نامرئی میشود. این وحشیها، وحشیهای نه اما وحشتآور، را نه میشود زنجیر کرد، نه میشود رها کرد. زنجیرشان کنی میشوند آیینهی دق، رهاشان کنی میشوی آیینهی دق.
همین است که بازیهای ما همه دو سر باخت است. بردهامان شاید در همین حد باشد که بیل بزنیم و نتیجهش بعد از سه روز بشود پی یک ساختمان که صد و اندی سال قرار است عمر کند. و این کندنِ پی آنقدر خستهمان کند که شب خوب و زود بخوابیم، همین. اینها هم خب، برد نیست، عوارض جانبیِ باخت است. عوارض جانبی که همیشه ناجور نیستند، گاهی عطر آویشنی میشوند که زدهایم به مرگ موش تا خوشبو بمیریم.
بش گفتم: چرا فقط دو بار؟! هوا خوب بود و باد هم میآمد. این پرندهها با این جریانهای توی جو حسابی اوج میگیرند و هی چرخ میخورند و حتما کیف هم میکنند. خب انتظار داشتم به این یکی که عمرش را پشت میلهها میگذراند و فقط هفتهای یکی دو بار این طور پروازش میدهند حداقل نیمساعتی هواخوری بدهند. زن بهم گفت اینها پرندگان وحشیاند. دو یا سه هفته که از تخم درآمدنشان گذشت از مادر جداشان میکنند که خو بگیرد به قصهی ساعد و جوجههای مرده. سالها آموزششان میدهند که تا بوی جوجه خورد بهشان پر بکشند و برگردند روی ساعد. اما تمام این آموزشها و تلاشها فقط تا دو بار رفتن و برگشتن اعتبار دارد. بار سوم خوی وحشی پرنده بش میگوید: برگردی که چه؟! برای یک جوجهی مردنیِ مرده؟! بار سوم پرندهی وحشی پر میکشد و میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند. کبوتر نیست که عصر به عصر با پای خودش برگردد توی توری تنگ و تاری که روی پشتبام، بین هزار تا کولر، با دهها کبوتر دیگر شریک است.
وقتی داشتم بیل میزدم اینها آمده بودند تو سرم. بیل زدن مثل ظرف شستن است، مثل راه رفتن. انگار یک جای مغز را که وظیفهاش ایجاد اختلال توی تمرکز است، مشغول خودش میکند و باقیِ ذهن شفاف و پرتوان مشغول چیزهایی میشود که اگرچه خودت انتخاب نکردهای اما، اگر نه همیشه دلچسب، بیشک جذاب هستند. بیل که میزدم یاد زن و پرندههای وحشیش افتادم. تناقض کشندهایست. کبوترها آویزانِ توری درب و داغان میمانند و عقابها و شاهینها و بازها را بعد از آن همه آموزش و تلاش، در نهایت دو بار میشود بازگرداند روی ساعد، دفعهی سوم اگر رفتند، رفتهاند. و این ربطی به رنجاندن و نرنجاندن ندارد. گویندهی نواییِ معروف شاید فکر به این نکرده بود که وقتی صفت وحشی را دادی به دل دیگر رنجش و بخشش سرش نمیشود. وحشیست، بند نمیشود، طبیعتش این است. یا باید زنجیرش کنی، یا میرود که میرود. دردناک است. خیلی دردناک است. ساختن با کبوترهای هر غروب بازگردنده وقتی عقاب را در انتهای آسمان میبینی و هی یاد روزهایی میافتی که گذراندهای باش، مثل سوهان، مثل اسید، مثل خوره، در انزوا قلب را میخورد و میساید و تراشد و تمام میکند. از سویی، عقابِ زنجیر شده هم که دیگر عقاب نیست. عکسِ عقاب است، تصویرش است، شکلش است، جسمش است. آدم از جسم زود خسته میشود، جسم به ماه نکشیده عادی میشود، نامرئی میشود. این وحشیها، وحشیهای نه اما وحشتآور، را نه میشود زنجیر کرد، نه میشود رها کرد. زنجیرشان کنی میشوند آیینهی دق، رهاشان کنی میشوی آیینهی دق.
همین است که بازیهای ما همه دو سر باخت است. بردهامان شاید در همین حد باشد که بیل بزنیم و نتیجهش بعد از سه روز بشود پی یک ساختمان که صد و اندی سال قرار است عمر کند. و این کندنِ پی آنقدر خستهمان کند که شب خوب و زود بخوابیم، همین. اینها هم خب، برد نیست، عوارض جانبیِ باخت است. عوارض جانبی که همیشه ناجور نیستند، گاهی عطر آویشنی میشوند که زدهایم به مرگ موش تا خوشبو بمیریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر