کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

1525

شب شد. بی‌نور کتاب نمی‌شود خواند، بستمش. صدایی نبود جز حرکت ممتد چرخ‌های اتوبوس. قفل رسیدن را فقط چرخش هزاران باره‌ی این چرخ‌ها روی جاده می‌توانست باز کند. جاده بلند و بالا، تا دور رفته بود. جلوی اتوبوس را نگاه کردم، صد نفر داشتند دست توی دست هم حرکت می‌کردند. نگاهم هر گام که از اتوبوس دورتر می‌رفت، یک نفر از صد نفر کم می‌شد. کم نه، حل می‌شد. طنین گام‌ها، طنین گام‌های صد نفر بود، چشم اما، یک نفر کمتر می‌شمرد. جلوتر، دو نفر کم شدند، بعد سه، بعد ده. تا چشم می‌رفت آنجا که جاده می‌شد نقطه‌ای و دو سوی جاده به هم می‌پیوستند. آنجا، تنها یک نفر باقی مانده بود و آن یک نفر ماه بود. راه می‌رفت در انتهای جاده و گام‌هاش طنین گام‌های صد نفر را داشت.

چشمم که به ابتدای جاده برگشت، مثل نقطه‌ای که می‌بردت سر خط، همه چیز تغییر کرده بود. توی جاده اثری نبود از آن صد نفر، هیچ‌کس نبود. فقط راه مانده بود. یک راه انگار بی‌انتها. حوالی صبح بود، راه اما تمام نقره‌ای‌رنگ. انگار که نور ماه را ریخته باشد روی آب‌های رودخانه‌ای بی‌حرکت. دو سوی جاده‌رود پر بود از نخل. گام به گام درخت نخل روییده بود. انگار ماه هر گام که برداشته، در قدم‌گاهَ‌ش نخلی روییده بود. هر یکی سایه‌بانی، با عطر شیرین قند.

رودِ بی‌انتهای جاده همچنان پیش می‌رفت، صبح بود، اما انگار شبی مهتابی. رو به آسمان کردم، ماهِ کامل خندان نگاهم کرد. شهرزاد بود، پروردگار تمام جاده‌ها. جاده‌هایی که تمامی ندارند، یکی منتهی می‌شود به دیگری. این یکی تمام نشده، آن دیگر شروع می‌گردد. جاده چشم گشود و به ماه نگاه کرد. گویی هزاران ماهیِ ناگهان سر برآوردند از رود نقره‌ای و دهان‌هاشان را به سمت آسمان گشودند. ماه خندید. باران گرفت. ماهی‌ها سیراب شدند. پرسیدم: چرا جاده‌های بی‌انتها؟ گفت: که خسته نشوی. چیزهایی که تمام می‌شوند، خسته‌ات می‌کنند، چیزی باید، که تمامَ‌ت کند. گفتم: چه؟! گفت: بعد، بعد خواهی دید.

***

شلوغ که شد، شهرزاد نبود. بُردَندمان سراغ غاری که فرهادطوری برای شیرین‌شکلی در دل کوه کنده بود، بعد سنگ‌هاش را فروخته بود و سودی کرده بود، شیرین. غار بود، اما تاریک نه. وسیع بود، اما عمیق نه. سُر خوردم بیرونِ غار، کفش‌هام خاک‌آلود. توی گرمای انتهای مهرماه، شهرزاد بیرون غار ایستاده بود. دست تکان دادم، لبخند زد. گفتم: وسط روز و ماه؟! می‌شود؟! گفت: ماهِ قصه اگر باشد، همیشه است.

چای که می‌خوردیم گفت: از قصه‌هایی که نمی‌جوشند باید گریخت. و ما گریخته بودیم. تلفن‌ام زنگ زد. غار بود. پرسید کجام. گفتم پیش شهرزاد. گفت: حالا که رفتی، حداقل می‌گفتی و می‌رفتی. گفتم: گریخته بودم. گفت: خب؟! گفتم: بگویی و بروی، اسمش گریختن نیست. شهرزاد بهم خرما داد. بش گفتم: قصه‌ای که بجوشد بگو. گفت: شب، امشب. می‌رویم سراغ سعدی.

***

شب که شد، نشسته بودیم توی اتاقِ کسی. می‌دیدمش، ما را نمی‌دید. زل زده بود به پنجره‌ی روبرو که دخترکی با موی بلند سیاه توش پیدا بود و مردی کنارش. مردِ توی اتاقی که ما بودیم، مشت می‌کرد صورتش را که نبیند، اما می‌دید، از خلال پنجه‌هاش. می‌دید و می‌جَوید خودش را. از شهرزاد پرسیدم: کیست؟! گفت: خانه‌ی روبرو، خانه‌ی سعدی‌ست. آن مردِ توش هم مستاجرش. گفتم: این چرا این طور بی‌قرارِ آن‌هاست. گفت: صبح، صبح خواهی دید.

صبح که شد، همه صف کشیدند. مردی که در خانه‌اش بودیم نیز. دخترک هم بود و سعدی هم. همه توی صف، از آخر به اول، آن مرد، بعدش سعدی و بعد هم دخترک، جلوی همه. هر کس موی نفر جلوییش را باید می‌بافت، برنامه‌ی صبحگاهی آن دیار این بود. مرد موی سعدی را و سعدی موی دخترک را بافت، شکن به شکن. چشمان مرد اما می‌گفت: کاش جایم را با سعدی عوض می‌کردند. همه‌ی آرزویش بافتن موی دخترک بود و هرگز بهش نمی‌رسید. از شهرزاد پرسیدم: بهش نمی‌رسد؟ گفت: فردا، صبح فردا خواهی دید.

صبح فرداش اما روزی دیگر بود، مردِ توی صف، آبشار سیاه گیسوان دخترک را پیش رویش دید و سعدی، پشت سرش ایستاده بود. پر شد از شعف که امروز دستان سعدی باید موهای نخواستنی او را ببافد و دستانِ اون موهای حریرسای دخترک را خواهد بافت. دست بُرد که موهای دخترک را ببافد، دخترک برگشت و گفت: پیش از بافتن، خواهشی دارم. مرد گفت: جانَ م. دخترک گفت: غزلی برایم بخوان و بباف، غزلی از سعدی. روی از مرد گرداندم و به شهرزاد گفتم: همسایه‌ی سعدی بودن سخت است، نه؟! گفت: مستاجرش بودن هم شیرین نیست. گفتم: چه باید کرد؟ گفت: عصر، عصر می‌بینی چه نباید کرد.

***

عصر بود و گورستان تاریک‌روشن. عطر نارنج توی هوا، برگ‌هاش توی آب. آبِ حوضی که توی بازوان نارنج‌ها می‌لرزید، از لذت نوازش نسیمِ آغشته به عطر نارنج. دور تا دور قبرها نخل بود، همه ایستاده. انگار زنانی با چتری‌های موی‌شان، و گردن‌بندهای کهربایی. خرماهای آویخته به گردن نخل‌ها خرمای عزا نبودند، همه کهربایی بودند و هیچ کدام سیاه.

قبرها ردیف و ناردیف تا حوض می‌رفتند و بر می‌گشتند، مردد، شاید هم منتظر. پا جای پای قبرها، می‌رفتیم که قبری صدامان کرد. نگاهش کردیم. گوشه‌ش، قدر دهانی، باز شده بود. شهرزاد نشست کنارش. انگشتان دست راستش را، آن‌طور که ادویه‌ای گران‌بها را به غذایی جادویی اضافه کنی، بالای قبر به هم مالید و قبر نقره‌ای شد، درخشید. شهرزاد از دهان باز قبر چیزی بیرون آورد و داد بهم.

نگاهش کردم. یک سوش نوشته بود: در قبرستان کهنه دفن شود، و آن سوی دیگرش نوشته بود: در هنگام دفن، سخن نگویید. پرسیدم: چیست؟! گفت: بازش کن، کردم. توش طرح موجودی بود. با دست‌های دراز، آنقدر دراز که روش اعداد و حروفِ برایِ من بی‌معنا، جا شود. بالاش نوشته بود: طلسم مهرانگیز. پرسیدم: برای کیست؟! شهرزاد گفت: برای آنکه قصه نمی‌داند. همین است که نویسنده‌ها خودکشی نمی‌کنند، قصه‌ می‌نویسند. گفتم: قصه کلید همه چیز است؟ گفت: صبح، صبح خواهی دید. 

شب بود. دو شب گذشته بود و ماه هنوز کامل بود. 

***

وقتی می‌آیی، جاده پیش می‌رود. وقتی بر می‌گردی، جاده کش می‌آید. شوق پیش می‌برد، دلتنگی کش می‌دهد. توی اتوبوس نشسته بودم و به جاده‌ی بی‌انتهای حالا سیاه نگاه می‌کردم. اتوبوس، کامیونی، بارش سنگ، را رد کرد. شاید سنگهاش سنگ قبر می‌شدند، یا پله‌هایی که می‌رساندند کسی را به آغوشی.

چشم‌هام را بستم. پله پله رفتم بالا، هر پله سنگ قبری بود. بالای پله‌ها ایستادم. روبروم، اژدهایی، هفت سر، هر سرش شکل قلم آغوش دهان‌هاش را وا کرد و به سوی‌َ م حمله‌ور شد. دستم شبیه شمشیری شد. با یک حرکت یک سرش را قطع کردم. مرکب فوران کرد. اما، به آنی نکشید، جاش سری نو رویید. سمتم حمله‌ور شدم. باز دستِ شمشیر‌شده‌م را تکان دادم توی هوا. سری دیگر افتاد و لحظه‌ای بعد باز سرها هفت تا بود و همه حمله‌ور. توی دریاچه‌ی مرکب با دو دست شمشیر می‌زدم و سرها یکی یکی قطع می‌شدند و دو تا دو تا می‌روییدند.

خیسِ عرق، چشم‌هام را باز کردم. بیرونِ پنجره، ماهِ کامل لبخند زد بهم. سومین شب بود و ماه هنوز کامل. شهرزاد گفت: شوق نوشتن که بیدار شد، از قصه‌گویی گزیر نیست. می‌نویسی که دوام بیاوری. گفتم: اژدها را نمی‌توان کشت؟ گفت: اژدها را که بشکی، رویینِگیِ سرهاش را می‌بخشد به تو، می‌شوی رویین‌تن. آنطور که با یک تیر، با یک اشاره، با یک کلمه، قصه خلق می‌کنی. گفتم: باز هم قصه؟ گفت: گفتمَت، از قصه گزیر نیست.

تکیه دادم به صندلی و به سقف اتوبوس نگاه کردم. چراغ‌های سرخی موازی هم، مثل جاده‌ی پیشِ رو، امتداد داشتند. رو گرداندم به سمت پنجره و به ماه نگاه کردم. کامل بود هنوز، یا نه، کامل نبود. اصلا ماهی نبود. آسمان را تمام ابر گرفته بود، الا یک تکه، به قدر دایره‌ای، همقد ماه، ماهِ کامل. تمام نور ستارگان انگار، از آن دایره‌ راهی زمین می‌شد. باقی همه ابر بود و ابر. آن‌قدر ابر بود که دیده نمی‌شدند. نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. اتوبوس تمام عطر لیمو داشت.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر