کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

1566

"لبم گردنش را بوسید، انگار که پلنگی گلوی آهویی را به دندان بگیرد"، اینجای قصه‌ش را که می‌خواند چشمم به لب‌هاش بود، پیرمرد یک جمله می‌خواند و یک پک به سیگارش می‌زد. دو بسته سیگار را تا صبح می‌کشید. کار هر شبمان بود، زنش که می‌رفت بخوابد دفتر داستان‌های هرگز چاپ نشونده‌اش را می‌آورد و برام می‌خواند. ازش پرسیدم که این‌ها داستان است یا واقعی‌ست؟ گفت: بیانش داستان است، اما خودش واقعی.

یک بار که باش رفته بودیم جایی، دوستم بش سیگار تعارف کرد، مارلبرو بود. لبخند زد و نگرفت، گفت من سیگار خودم را می‌کشم. بسته‌ی انگار مشت‌خورده و مچاله‌ی سیگار فروردینش را در آورد و یکی گذاشت بین لب‌هاش. رفیقم بش گفت: سیگار ما کشیدن نداشت؟! جواب داد: اسم فروردین را دوست دارم، اولِ بهار! مارلبرو! این چه اسمی‌ست دیگر؟! شب که برگشته بودیم، وقتی زنش خوابید و دفترچه داستان‌هاش را آورد بم گفت: اینکه امروز به دوستت گفتم فروردین می‌کشم چون اسمش را دوست دارم بیان قصه‌ای بود، واقعیتش این است که فروردین می‌کشم چون از مارلبرو ارزان‌تر است، خیلی ارزان‌تر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر