در فکر، در فکر، در فکرِ تو بودم که یکی زنگ درو زد، آره! زنگ درو زد! گفتم! گفتم! گفتم که خدا کنه جناب سوپور منطقه باشه، اومده باشه واسه ماهیانه! آخه راستشو بخوای، تا حالا هیچ سوپوری زنگ در خونهی من رو بابت ماهیانه نزده! اصن عقده شده توی دلم! همهش فک میکنم نکنه اینهام فهمیدن آه توی بساط ما سه قاپ میندازه، اونم خودش با خودش! دیگه گفتن بیخود دست به ساییدن زنگ بیهوده نفرساییم و زنگ خونهی من رو بیخیال میشن! البته خونهی من که چه عرض کنم! اتاقم! اتاقم هم که خب نه، اتاق صابخونه! توی همین فکرا بودم که زنگ درو زد، دوباره! گفتم: حتما خودشه! بالاخره بعد سالی ماهی اومده و زنگ ما رو هم زده، نباس بذارم دس خالی بره! دس کردم تو جیبم، اعم از شلوار و کت و کاپشن! هیچی نبود! جز چن تا دسمال کاغذی استفاده شده! اونم که به درد نمیخورد. آخه جماعت سوپور ازین قبیل چیزا زیاد داره! همه که مث من نیستن بذارن توی جیباشون! میندازن توی خیابون! بله! آخ آخ! بازم زنگ در! فرصت افتخار به خود نیس! باس یه چیزی جور کنم بدم بش! ولی آخه چی؟! هیچی نیس که! زنگ در همین طور یه بند مینواخت که یه فکری زد به کلهم! دوییدم آبِ تویِ جایِ کوکاکولا رو از یخچال در آوردم و خالی کردم توی یکی ازین پارچ قرمز پلاستیکیآ، ازین هیاتی ردیفا! یه لیوان زدم تنگش و رفتم پایین! بیچاره حتما خسته بود و توی حلقش هم پر بود از خاک و گرد! چن تا لیوان آب خونک حالشو جا میآورد.
درو که وا کردم، یه پیرمرد کچلِ کج و کولهای رو دیدم پشتش! گفتم با خودم: نیگا کُنا! این بیچاره با این سن و وضعیت باس کار کنه آخه؟! الان وقت بازنشستگیِ اینه! باس لذت ببره از حاصل یه عمر زندگایش!! ای بابا!! ای بابا! اما یهو به خودم گفتم: ولی همین لاکردار داره کار میکنه، جای امثال تو رو گرفته! جارو و گاریِ این حق توئه پسر! پارچ هیاتی بدست داشتم میرسیدم به صحرای کربلا که یارو بم گفت: عموجون! بیخیال شو! بیا از فکرش بیرون! یا خودش میرسه یا نامهش! بدو! من عجله دارم! گفتم: از فکر کی؟! چی میگی پدرجان؟! گفت: همون دیگه! همون که گردنش خیلی قشنگه! گفتم: گردنش؟! گفت: نزن خودتو به اون راه! به من میگن نوسفراتو! من خودم متخصص گردنم! البته انگشت و بازو و اینا رو هم باشون آشنام، اما تخصصم توی گردنه! حالا این حرفا رو ولش! چشماتو ببند یه دیقه من کارمو بکنم، باس برم! گفتم: چشمامو؟! آب خونک آوردم براتون! بم گفت: آب خونک؟! زکی! ببند چشاتو ببینم! دیگه سن و سالی گذشته بود ازش، محض احترام به بزرگتر، اطاعت کردم و بستم چشامو! یوهو یه دردی توی گردنم حس کردم! ولی آنی! بعدش دیگه انگار بیحس شده باشم! رفتم توی فکر! این لاکردار از کجا در مورد گردنش میدونست آخه؟!
وسطای فکرام بودم که یهو یه چیزی خورد پس کلهم! انگار یارو پیرمرده بود! مرتیکهی خنزر پنزری! لب و دهنش که همه خونی بود رو پاک کرد با آستینش و گفت: پاشو دیگه! کارم تموم شد! بش گفتم: حالا تشریف داشتین! گفت: نه دیگه! باس برم! کلی جای دیگهم باس سر بزنم! گفتم: کجا ینی؟! نری پیش اون!! گفت: کی؟! گفتم: خب! خب! همون که گفتی دیگه! که گردنش خیلی قشنگه! گفت: هِه! اونجایی که اون هس، الان بیس و چار ساعت روزه! هوا اصن تاریک نمیشه بچه! برعکس اینجا که تویی! نیگا کن! الان ساعت یک بعد از ظهره! ظلماته همه جا! اگه نبود که من اینجا چیکار میکردم! هیچی نمیدونی آ، هیچی! زپرتی! زپرتی رو گفت و رفت. منم پارچ و لیوان بدست برگشتم بالا. لیوان تموم خونی شده بود نمیدونم چرا، گذاشتمش توی سینک که بعدا بشورمش. پارچ رو با آب توش گذاشتم روی میز و جلوش نشستم. یه کم نیگاش کردم، اما یادم نمیاومد این پارچ از کجا اومده توی خونهی من! البته خونهی من که نه! اتاقم! که اونم خب، اتاق من نبود! مال صابخونه بود! پارچ هم که انگار صاحاب نداشت! ولی آب توش انگار مال کوکاکولا بود! البته دست دوم.
درو که وا کردم، یه پیرمرد کچلِ کج و کولهای رو دیدم پشتش! گفتم با خودم: نیگا کُنا! این بیچاره با این سن و وضعیت باس کار کنه آخه؟! الان وقت بازنشستگیِ اینه! باس لذت ببره از حاصل یه عمر زندگایش!! ای بابا!! ای بابا! اما یهو به خودم گفتم: ولی همین لاکردار داره کار میکنه، جای امثال تو رو گرفته! جارو و گاریِ این حق توئه پسر! پارچ هیاتی بدست داشتم میرسیدم به صحرای کربلا که یارو بم گفت: عموجون! بیخیال شو! بیا از فکرش بیرون! یا خودش میرسه یا نامهش! بدو! من عجله دارم! گفتم: از فکر کی؟! چی میگی پدرجان؟! گفت: همون دیگه! همون که گردنش خیلی قشنگه! گفتم: گردنش؟! گفت: نزن خودتو به اون راه! به من میگن نوسفراتو! من خودم متخصص گردنم! البته انگشت و بازو و اینا رو هم باشون آشنام، اما تخصصم توی گردنه! حالا این حرفا رو ولش! چشماتو ببند یه دیقه من کارمو بکنم، باس برم! گفتم: چشمامو؟! آب خونک آوردم براتون! بم گفت: آب خونک؟! زکی! ببند چشاتو ببینم! دیگه سن و سالی گذشته بود ازش، محض احترام به بزرگتر، اطاعت کردم و بستم چشامو! یوهو یه دردی توی گردنم حس کردم! ولی آنی! بعدش دیگه انگار بیحس شده باشم! رفتم توی فکر! این لاکردار از کجا در مورد گردنش میدونست آخه؟!
وسطای فکرام بودم که یهو یه چیزی خورد پس کلهم! انگار یارو پیرمرده بود! مرتیکهی خنزر پنزری! لب و دهنش که همه خونی بود رو پاک کرد با آستینش و گفت: پاشو دیگه! کارم تموم شد! بش گفتم: حالا تشریف داشتین! گفت: نه دیگه! باس برم! کلی جای دیگهم باس سر بزنم! گفتم: کجا ینی؟! نری پیش اون!! گفت: کی؟! گفتم: خب! خب! همون که گفتی دیگه! که گردنش خیلی قشنگه! گفت: هِه! اونجایی که اون هس، الان بیس و چار ساعت روزه! هوا اصن تاریک نمیشه بچه! برعکس اینجا که تویی! نیگا کن! الان ساعت یک بعد از ظهره! ظلماته همه جا! اگه نبود که من اینجا چیکار میکردم! هیچی نمیدونی آ، هیچی! زپرتی! زپرتی رو گفت و رفت. منم پارچ و لیوان بدست برگشتم بالا. لیوان تموم خونی شده بود نمیدونم چرا، گذاشتمش توی سینک که بعدا بشورمش. پارچ رو با آب توش گذاشتم روی میز و جلوش نشستم. یه کم نیگاش کردم، اما یادم نمیاومد این پارچ از کجا اومده توی خونهی من! البته خونهی من که نه! اتاقم! که اونم خب، اتاق من نبود! مال صابخونه بود! پارچ هم که انگار صاحاب نداشت! ولی آب توش انگار مال کوکاکولا بود! البته دست دوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر