داستانهای پریان پیشتختخوابی، برای بچههای خوب
یکی بود یکی نبود، دم غروب بود و آسمونی که تا چند ساعت دیگه ماه نقرهایش میافتاد توی برکهی جوجه اردک قصهی ما شده بود رنگ گل یاس. جوجه اردک قصه هم نشسته بود لب آب و چشماش اونقد حرکت یه پر که احتمالا مال کبوتری چیزی بود رو روی سطح آب دنبال کرد که سنگین شدن. آروم آروم، اون طور که بچه کوچولوها میخزن زیر لاحافشون، خزید توی آب و قبل از اونکه چشماش بسته بشه و پر از خواب، میدونست قراره چه خوابی ببینه.
خوابی بود که هر شب میدید، خواب یه توالت که تهش یه طاقچه بود و روی اون طاقچه یه اردک چوبی و روی پشت اردکه یه مشت گل پلاستیکی مصنوعی. توی اون خونهای که این دسشویی توش بود یه بچهای بود که خیلی کتاب میخوند، توی تخت، سر میز غذا، سر کلاس، حتا توی توالت. مادر بچههه هم هر کاری میکرد این عادت رو بندازه از سر بچه نمیشد که نمیشد. مادره مخصوصا وقتی میدید بچهش توی توالت کتاب میخونه خیلی کفری میشد. این بود که هر موقع بچههه توی توالت داشت کتاب میخوند و صدای پای مادره رو میشنید، سریع کتاب رو پشت گلهایی که روی اون اردک چوبیه بود قایم میکرد.
اردکچهی قصهی ما خیلی و خیلی و خیلی زیاد دوست داشت جای اون اردک چوبی باشه. اصن تنها آرزوش توی زندگی این بود که بشه یه اردک چوبی روی یه طاقچه ته یه دستشویی که یه بچهی خیلی کتابخون وقتی مامانش نزدیکش میاد کتابش رو توی گلهایی که روی پشتش بوده قایم کنه. اما نه میدونست خونهی اون بچههه کجاس، نه حتا میدونست یه اردک واقعی چطور میتونه بشه یه اردک چوبی. اوقاتش توی شب به دیدن رویای این آرزو سپری میشد و توی روز هم به راههای رسیدن بهش فک میکرد. سر آخر به این نتیجه رسید که مشکل اول زیاد مهم نیس. اینکه اون بچه کی بود مهم نبود. هر کسی که بود مهم فقط این بود که کتابخون باشه، خیلی کتابخون، اونقد که توی توالت هم کتابش رو زمین نذاره. اینکه مادرش بهش گیر بده چیز سختی نبود، عموم مادرا همین طور هستن. باید خیلی بدشانس میبود که یه بچه با اون شرایط مطلوب مییافت اما مادرش مشکلی باش نداشت. بنابرین مشکل اصلی این بود: یافتن یه بچهی خیلی کتابخون و تبدیل شدن به اردک چوبی.
یه روز گرم تابستون که جوجه اردک قصهی ما نشسته بود بغل برکه و غرق توی فکر بود یهو حس کرد آسمون ابری شده. یه سایهای که هر لحظه داشت بزرگ و بزرگتر میشد همین طور میاومد سمتش. سرشو بالا کرد که ببینه بارون هم میاد به زودی یا نه که دید ابر کجا بود، یه یاروئهس که داره میشینه کنار برکه و انگار اصن حواسش نیس که اون اونجا نشسته. سریع از جاش پرید و رفت یه متر اون ور تر نشست. دیر جنبیده بود یارو نشسته بود روش! یه نگاهی انداخت به یارو، یه کم چاق، سی، سی و پنج ساله، با یه کتاب توی دستش، نشسته بود کنار برکه و اصن حواسش به هیچی نبود جز کتابه. اردکچه با خودش گفت: اون بچهی توی خوابم بزرگ بشه احتمالا میشه این! میبینی تو رو خدا! نزدیک بود به کشتن بده منو، اونم قبل از اونکه تنها آرزوی زندگیم واقعی بشه.
ازون روز به بعد اون یارو، هر روز طرفای ساعت چار و پنج بعد از ظهر سر میرسید. جوجه اردک قصهی ما البته ساعت نداشت اما میدونست وقتی سایه ی درخت بلوط کنار جاده، که یارو ماشینش رو زیر پارک میکرد زیرش، میرسید پای درخت بید مجنون کنار برکه که شاخههاش با هر بادی میخوردن به سطح آب تقریبا سبز، یارو سر و کلهش پیدا میشه. از یه وقتی به بعد، اردکچهی قصه دیگه جای غرق شدن توی خیالاتش، زل میزنه به کتاب خوندن یارو. شبا اما همچنان خواب همیشگیش رو میدید. تا اینکه یه روز یارو پیداش نشد. یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز، سه روز شد یه هفته، اما خبری نبود از یارو که نبود. اردکچهی قصهی ما دیگه از شدت بیقراری حتا نمیتونست درست غذا بخوره. جلبکها رو از تیکههای پلاستیک نمیتونست تشخیص بده. موقع شنا کردن جای پا زدن بال میزد. وقتی میخواست پرواز کنه واسه هر یه بالی که میزد باید فکر میکرد، که الان باید چیکار کنه، کدوم بال رو چطوری و به کدوم طرف تکون بده.
یه روز از همین روزا که موقع پرواز کردن با سر رفته بود توی درخت بلوط کنار جاده، همینطور که دور سرش یه مشت جوجه اردک کوچیکتر از خودش میچرخیدن، یکی بهش گفت: دلت براش تنگ شده، نه؟! اردکچه یه نیگا به این ور اون ور انداخت و دید یه جیرجیرکی نشسته روی علامت از سرعت خود بکاهید کنار جاده و داره باهاش حرف میزنه. بهش گفت:
- فک کنم.
- میدیدمت چطور وقتی کتاب میخوند بش زل میزدی.
- میدونی کجاست؟!
- از کجا بدونم! فقط میدونم ازین برکه اون ور تر نمیرفت. ماشینش رو زیر این درخت پارک میکرد، میاومد، کتاب میخوند، بعدم میرفت.
- چطور میشه پیداش کنم؟!
- گفتم که! نمیدونم! ولی میخوای پیداش کنی که چی بشه؟!
- خب، میخوام بشم یه اردک چوبی، روی طاقچهی ته دسشوییشون، که روی پشتم کلی گل پلاستیکی باشه. اون وقت وقتایی که مامانش میاد که نذاره توی توالت کتاب بخونه، کتابش رو لای گلای پشت من قایم کنه.
- ولی این که خیلی بزرگه، فک نمیکنم دیگه مامانش کاری به کارش داشته باشه. اونجوری خب، دیگه لازم نیست کتابش رو هم جایی قایم کنه.
- بچه که بود اما باید قایم میکرد
- خب، الان دیگه بزرگ شده
- میدونی چطور میشه یه اردک واقعی بشه یه اردک چوبی؟
- خب، اردکا رو نمیدونم، اما آدمای دنیای گوشت و خون اگه میخوان چوبی بشن باید یکی دوستشون داشته باشه
- دوستشون داشته باشه؟
- آره! آدما چیزای زنده رو دوس ندارن، چون چیزای زنده عوض میشن، تغییر میکن، یه چیز دیگه میشن! اما اگه یه کسی دوستت داشته باشه، واقعا دوستت داشته باشه، اونم به طور مستمر، چندین و چند سال، اون وقته که میشه تبدیل بشی به یه آدم چوبی. شاید واسه اردکهام جواب بده
- پس اینطوریه
- آره، تنها راهش همینه
- ولی تو که میگی این بزرگ شده دیگه، مامانش نمیاد دم در توالت که این کتابش رو توی گلای روی پشت من قایم کنه
- درسته
- پس فایدهش چیه که بخوام بشم اردک چوبی؟
- تقریبا هیچی
- دوست داشتنِ تموم آدمبزرگا بیفایدهس؟
- تقریبا همهشون
- ولی اینکه هنوزم همهش کتاب میخونه
- خب که چی؟
- هیچی
خب دیگه بچههای خوب، وقت خوابه، یعنی از وقتشم گذشته. اردک لالا، جیرجیرک لالا، برکه لالا، بلوط و بید مجنون هم حتا لالا، تنها کسای بیدار الان یکی اون تابلوی از سرعت خود بکاهید هست، یکی هم اون یاروی کتابخون که دیگه دست و دلش نمیره به کتاب خوندن چه برسه به تا برکه رفتن. تا کتاب رو وا میکنه چشمش میافته به عکس لای کتاب که از قضا توی تموم کتابهاش یکی یه دونه داره ازش. عکسه با یه لبخند و دو تا چشم که اونام جفتشون میخندن بهش نگاه میکنه و دوباره لبخند میزنه، واسه همین اسم صاحب عکس رو گذاشته سه به اضافهی یک لبخند. اما چشماش رو که میبنده، لبخند نه تنها از روی لب، که از توی چشمهای عکس لای کتاب هم میره، هر چار تاش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر