صبح سنگینی چیزی روی سینهام بیدارم کرد. آنقدر سخت نفس میکشیدم و قفسهی سینهم آنقدر سنگین بود که انگار تانکی از روش عبور میکند. ملافهها را زدم کنار و به قفسهی سینهم نگام کردم. جای رد چرخهای تانک هنوز هم روی سینهم بود. توی تخت نشستم و لپتاپ را از عسلی کنارش برداشتم، گوگل را باز کردم و توش نوشتم: قطر چرخ تانک. چیز به دردبخوری نیافتم. البته پر واضح بود قطر چرخ تانک بیشتر ازین چیزی بود که روی سینهم جاش مانده بود. اما خب، هر صبح را باید یک طوری شروع کرد. دوباره به قفسهی سینهم نگاه کردم. طرح چرخهای تانک هنوز روش بود. انگار که روی سینهام طرح یک زیپ را خالکوبی کرده باشم. فکر کردم اگر بازش کنم حتما قلبم را آن زیر میبینم که هنوز میتپد. مثل قلب قورباغهی به چارمیخ کشیده شدهی توی کلاس تشریح داییم، جنب شالیزار.
لپتاپ را بستم و نشستم لبهی تخت. باورکردنی نبود، نه؟! شب که خواب بودم یک تانک آمده توی اتاقم و از روی قفسهی سینهم رد شده و نفسم را تنگ کرده و مرا از خواب پرانده، هفت دقیقه قبل از آلارم موبایل. یاد مستر بین افتادم. توی آن فیلم که برندهی بلیط سفر به جنوب فرانسه شده بود. دوچرخهش را پارک کرده بود کنار جاده و رفته بود توی مرغداری دنبال بلیط اتوبوسش که باد چسبانده بودش به پای یک مرغ. وقتی از ملاقات یکصد هزار مرغ یک شکل، با بلیط نیافته برگشت، دید دوچرخهش با کف جاده یکی شده. از قضا یک دوربین فیلمبرداری توی سبد دوچرخه بود که داشت فیلم هم میگرفت. فیلم را که زد عقب دید توی یک روستای آرام در فرانسه، سالها بعد از جنگ جهانی، یک تانک از روی دوچرخهش رد شده و از سه بعد به دو بعد تقلیلش داده. خب باورش نمیشد، اما فیلم توی دوربین را هم که نمیشد انکار کرد. حالا بعدتر اما فهمید این تانک را داشتند میبردند برای ضبط یک تبلیغ تلویزیونی در آن اطراف. خودم را گذاشتم جای مستر بین، همه چیز کاملا ناباور بود، تا اینکه کلید ماجرا کشف شد: ضبط تبلیغ تلویزیونی. حتما یک همچین توضیحی برای رد چرخهای تانک روی سینهی من هم وجود داشت. و الا توی تشک و ملافهها که چیزی نبود تا چنان اثری به جا بگذارد.
رفتم توی آشپزخانه که چای دم کنم. تا آب جوش بیاید منتظر نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و به کاشیهای دیوار نگاه میکردم. تمام آشپزخانه کاشیهایی داشت رنگ شنهای ساحل دریا، الا یکی که پشت گاز بود، درست روبروی کتری. روزی که کاشیها را نصب میکردند یادم میآید. این یک کاشی طرحِ روش یک مشت میوه بود. دقیق یادم نیست چه میوههایی، سیب و خیار و توتفرنگی و این چیزها. مادرم میگفت اینطور قشنگتر است، که یکی با همه فرق کند. چشم چرخاندم سمتش که ببینم میوههای روش چه چیزهایی بود که دیدم روش اصلا عکس میوه نیست. چیزی که روی کاشی بود عکس یک تانک بود که لولهش را، آمادهی شلیک، درست سمت کتری نشانه رفته بود. امتداد لولهی تانک را دنبال کردم که دیدم آب توی کتری انگار جوش آمده. این را بخارهایی که ازش بالا میرفت میگفت. قوری را گذاشتم زیر کتری و تا پر شود رفتم توی هال.
روی کاناپه دراز کشیدم و کتابی که میخواندم از روی میز برداشتم: چراغها را من خاموش میکنم. بعد از آنکه همهی عالم و آدم خوانده بودندش شروع کرده بودم به خواندنش: عادت همیشه برای آدمهای نو. نشانهای که میگفت تا کجا خواندهام را کشیدم بیرون و نگاهش کردم. روش نوشته بود تولیدی بهروز، بعد هم زیرش به انگلیسی نوشته بود: دستجردی. انگار مال زیرپوشی چیزی بود تکهی مقوا. بخشهای کتاب کوتاه بودند و ازین نظر مطلوب برای وقتهایی که بعدش یکی باید چراغها را خاموش کند، یا چاییها را بیاورد. آن قسمت کتاب بود که کلاریس دستش را موقع سرخ کردن سیبزمینی سوزانده بود و امیل، همسایهشان، یک معجون هندی برای مداوای دستش آورده بود. من هم موقع سرخ کردن چیزهای مختلف دستم را زیاد میسوزاندم، یک مشکل بزرگ دیگرم در آشپزخانه فراموش کردن قوریِ زیر کتری بود. این فکر که از سرم گذشت از جام پریدم. طبق معمول تمام سینی زیر کتری و کابینت زیرش غرق شده بود توی چایی هنوز رنگ نگرفته. سریع شیر کتری را بستم، آب اضافی قوری را خالی کردم، توی کتری آب ریختم و قوری را گذاشتم روش. بعد هم رفتم سراغ حولههای آشپزخانه، برای خشک کردن و محو آثار خرابکاریم. توی این بخش مابعدِ خرابکاری استاد شده بودم: از کثرت تکرار.
تمیز کردن تمام آثار و نشانههای خرابکاریم ده دقیقهای طول کشید. تمام که شد حولهها را پرت کردم توی سینک و بعد خودم هم رفتم تا جلوش و دستم را با مایع ظرفشویی شستم. بعد برگشتم سمت کتری و همینطور که با حولهی تمیزی که از روی دستهی فر برداشتم دستانم را خشک میکردم، به کاشی پشت کتری نگاه کردم. طرح روش نه میوه بود و نه تانک، یک پیرمرد بود که داشت توی مزرعهای ازین کفشهای چوبی میساخت. احتمالا تصویر مال هلند بود، این را از رنگ آبی مخصوص کاشی حدس زدم. به علاوه خانهای که آن دورها بود، با دیوارهای کوتاه و سقف پوشالی بلند، شکل خانههای آن نواحی بود. اما چیزی که حجت را بر هلندی بودن طرف تمام میکرد دو تا آسیاب بادی آبی رنگ بود که آن دورها توی تصویر دیده میشدند. دوباره چک کردم که قوری و کتری دردسری درست نکنند و برگشتم توی هال سروقت کتابم. آن طور که با عجله انداخته بودمش روی کاناپه، صفحهی که میخواندم بسته شده بود، گرچه طوری که من صفحهها را ورق میزنم، تفاوت صفحههای خوانده و نخوانده مثل روز است و شب.
معجون هندی امیل دست کلاریس را خوبِ خوب کرده بود. اثر سوختگی هم انگار نمانده بود. یاد اثر چرخ تانک روی سینهم افتادم. هنوز لباس تنم نبود. این روزها که توی خانه تنها بودم، زیاد در بند لباس پوشیدن نبودم. کتاب را همانطور باز گذاشتم روی زمین و به سینهم نگاه کردم، تمام عرق کرده بود. انگار عرق حاصل از جنب و جوش به منظور سرکوب شورش کتری و قوری، مثل معجون هندی امیل عمل کرده بود. هیچ اثری از جای چرخهای تانک روی سینهام نبود. کتاب را برداشتم و کمی دیگر خواندم. به نظر میآمد همپای امیلی و آرمن، کلاریس هم دارد از امیل خوشش میآید. به ساعت نگاه کردم، نزدیک هشت و نیم بود. یک ربع دیگر باید حرکت میکردم که به مترو برسم. کتاب را بستم و امیلی و آرمن و کلاریس و امیل را گذاشتم به حال خودشان و رفتم توی آشپزخانه که چای بریزم. به کاشی پشت گاز نگاه کردم، طرح دو تا قرقاول روش افتاده بود. یکی ماده، یکی نر. قرقاول نر را مطمئن بودم نر است، از دم بلند و رنگ پرهاش، داییم توی خانهش دو تا قرقاول نر تاکسیدرمیشده داشت. ماده را اما حدس زدم، قرقاول ماده تا حالا ندیده بودم.
عصر که از سر کار برمیگشتم کلافه بودم، کتابم را یادم رفته بودم بردارم و تمام مدت توی مترو مجبور بودم این طرف و آن طرف را نگاه کنم. مخصوصا که جای نشستن هم پیدا کردم بودم. وقتی کتاب ندارم، دستهام انگار اضافیاند، نمیدانم باهاشان چکار کنم. وقتی رسیدم خانه، مادرم هم بعد از یک هفته برگشته بود. کفشهام را در نیاورده شروع کرد به غرغر کردن در مورد آشفتهبازاری که تحویلش داده بودم. از اتاقم که شتر با بارش توش گم میشد. از هال که تمام بالشتهای تمام اتاقخوابها توش تلمبار شده بود. از حولههاش که همه را با چایی رنگ کرده بودم و اینکه آخرش وایتکس قاتلش میشود. از آشپزخانه که انگار دوش روغن گرفته بود. همینطور که به غرغرهاش گوش میدادم رفتم توی اتاقم و لباسهام را در آوردم و بعد رفتم توی آشپزخانه که برای خودم چای، که برخلاف صبح حالا آماده بود، بریزم. یک مقدار چای ریختم توی لیوانم که مادرم بهش میگفتم تاغار و تا باقیِ تاغار با آب جوش پر شود به کاشیِ روی دیوار پشت کتری نگاه کردم. همان کاشی همیشگی بود، با طرح چند تا میوه روش. دستم را دراز کردم و با انگشت کشیدم روی کاشی. حتا توی پستی و بلندیهای طرح میوهها هم چرب نبود، مادرم همه جا را حسابی سابیده بودم. دستم را از دیوار پس کشیدم و پیش از آنکه لیوان سرریز شود شیر کتری را بستم.
لپتاپ را بستم و نشستم لبهی تخت. باورکردنی نبود، نه؟! شب که خواب بودم یک تانک آمده توی اتاقم و از روی قفسهی سینهم رد شده و نفسم را تنگ کرده و مرا از خواب پرانده، هفت دقیقه قبل از آلارم موبایل. یاد مستر بین افتادم. توی آن فیلم که برندهی بلیط سفر به جنوب فرانسه شده بود. دوچرخهش را پارک کرده بود کنار جاده و رفته بود توی مرغداری دنبال بلیط اتوبوسش که باد چسبانده بودش به پای یک مرغ. وقتی از ملاقات یکصد هزار مرغ یک شکل، با بلیط نیافته برگشت، دید دوچرخهش با کف جاده یکی شده. از قضا یک دوربین فیلمبرداری توی سبد دوچرخه بود که داشت فیلم هم میگرفت. فیلم را که زد عقب دید توی یک روستای آرام در فرانسه، سالها بعد از جنگ جهانی، یک تانک از روی دوچرخهش رد شده و از سه بعد به دو بعد تقلیلش داده. خب باورش نمیشد، اما فیلم توی دوربین را هم که نمیشد انکار کرد. حالا بعدتر اما فهمید این تانک را داشتند میبردند برای ضبط یک تبلیغ تلویزیونی در آن اطراف. خودم را گذاشتم جای مستر بین، همه چیز کاملا ناباور بود، تا اینکه کلید ماجرا کشف شد: ضبط تبلیغ تلویزیونی. حتما یک همچین توضیحی برای رد چرخهای تانک روی سینهی من هم وجود داشت. و الا توی تشک و ملافهها که چیزی نبود تا چنان اثری به جا بگذارد.
رفتم توی آشپزخانه که چای دم کنم. تا آب جوش بیاید منتظر نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و به کاشیهای دیوار نگاه میکردم. تمام آشپزخانه کاشیهایی داشت رنگ شنهای ساحل دریا، الا یکی که پشت گاز بود، درست روبروی کتری. روزی که کاشیها را نصب میکردند یادم میآید. این یک کاشی طرحِ روش یک مشت میوه بود. دقیق یادم نیست چه میوههایی، سیب و خیار و توتفرنگی و این چیزها. مادرم میگفت اینطور قشنگتر است، که یکی با همه فرق کند. چشم چرخاندم سمتش که ببینم میوههای روش چه چیزهایی بود که دیدم روش اصلا عکس میوه نیست. چیزی که روی کاشی بود عکس یک تانک بود که لولهش را، آمادهی شلیک، درست سمت کتری نشانه رفته بود. امتداد لولهی تانک را دنبال کردم که دیدم آب توی کتری انگار جوش آمده. این را بخارهایی که ازش بالا میرفت میگفت. قوری را گذاشتم زیر کتری و تا پر شود رفتم توی هال.
روی کاناپه دراز کشیدم و کتابی که میخواندم از روی میز برداشتم: چراغها را من خاموش میکنم. بعد از آنکه همهی عالم و آدم خوانده بودندش شروع کرده بودم به خواندنش: عادت همیشه برای آدمهای نو. نشانهای که میگفت تا کجا خواندهام را کشیدم بیرون و نگاهش کردم. روش نوشته بود تولیدی بهروز، بعد هم زیرش به انگلیسی نوشته بود: دستجردی. انگار مال زیرپوشی چیزی بود تکهی مقوا. بخشهای کتاب کوتاه بودند و ازین نظر مطلوب برای وقتهایی که بعدش یکی باید چراغها را خاموش کند، یا چاییها را بیاورد. آن قسمت کتاب بود که کلاریس دستش را موقع سرخ کردن سیبزمینی سوزانده بود و امیل، همسایهشان، یک معجون هندی برای مداوای دستش آورده بود. من هم موقع سرخ کردن چیزهای مختلف دستم را زیاد میسوزاندم، یک مشکل بزرگ دیگرم در آشپزخانه فراموش کردن قوریِ زیر کتری بود. این فکر که از سرم گذشت از جام پریدم. طبق معمول تمام سینی زیر کتری و کابینت زیرش غرق شده بود توی چایی هنوز رنگ نگرفته. سریع شیر کتری را بستم، آب اضافی قوری را خالی کردم، توی کتری آب ریختم و قوری را گذاشتم روش. بعد هم رفتم سراغ حولههای آشپزخانه، برای خشک کردن و محو آثار خرابکاریم. توی این بخش مابعدِ خرابکاری استاد شده بودم: از کثرت تکرار.
تمیز کردن تمام آثار و نشانههای خرابکاریم ده دقیقهای طول کشید. تمام که شد حولهها را پرت کردم توی سینک و بعد خودم هم رفتم تا جلوش و دستم را با مایع ظرفشویی شستم. بعد برگشتم سمت کتری و همینطور که با حولهی تمیزی که از روی دستهی فر برداشتم دستانم را خشک میکردم، به کاشی پشت کتری نگاه کردم. طرح روش نه میوه بود و نه تانک، یک پیرمرد بود که داشت توی مزرعهای ازین کفشهای چوبی میساخت. احتمالا تصویر مال هلند بود، این را از رنگ آبی مخصوص کاشی حدس زدم. به علاوه خانهای که آن دورها بود، با دیوارهای کوتاه و سقف پوشالی بلند، شکل خانههای آن نواحی بود. اما چیزی که حجت را بر هلندی بودن طرف تمام میکرد دو تا آسیاب بادی آبی رنگ بود که آن دورها توی تصویر دیده میشدند. دوباره چک کردم که قوری و کتری دردسری درست نکنند و برگشتم توی هال سروقت کتابم. آن طور که با عجله انداخته بودمش روی کاناپه، صفحهی که میخواندم بسته شده بود، گرچه طوری که من صفحهها را ورق میزنم، تفاوت صفحههای خوانده و نخوانده مثل روز است و شب.
معجون هندی امیل دست کلاریس را خوبِ خوب کرده بود. اثر سوختگی هم انگار نمانده بود. یاد اثر چرخ تانک روی سینهم افتادم. هنوز لباس تنم نبود. این روزها که توی خانه تنها بودم، زیاد در بند لباس پوشیدن نبودم. کتاب را همانطور باز گذاشتم روی زمین و به سینهم نگاه کردم، تمام عرق کرده بود. انگار عرق حاصل از جنب و جوش به منظور سرکوب شورش کتری و قوری، مثل معجون هندی امیل عمل کرده بود. هیچ اثری از جای چرخهای تانک روی سینهام نبود. کتاب را برداشتم و کمی دیگر خواندم. به نظر میآمد همپای امیلی و آرمن، کلاریس هم دارد از امیل خوشش میآید. به ساعت نگاه کردم، نزدیک هشت و نیم بود. یک ربع دیگر باید حرکت میکردم که به مترو برسم. کتاب را بستم و امیلی و آرمن و کلاریس و امیل را گذاشتم به حال خودشان و رفتم توی آشپزخانه که چای بریزم. به کاشی پشت گاز نگاه کردم، طرح دو تا قرقاول روش افتاده بود. یکی ماده، یکی نر. قرقاول نر را مطمئن بودم نر است، از دم بلند و رنگ پرهاش، داییم توی خانهش دو تا قرقاول نر تاکسیدرمیشده داشت. ماده را اما حدس زدم، قرقاول ماده تا حالا ندیده بودم.
عصر که از سر کار برمیگشتم کلافه بودم، کتابم را یادم رفته بودم بردارم و تمام مدت توی مترو مجبور بودم این طرف و آن طرف را نگاه کنم. مخصوصا که جای نشستن هم پیدا کردم بودم. وقتی کتاب ندارم، دستهام انگار اضافیاند، نمیدانم باهاشان چکار کنم. وقتی رسیدم خانه، مادرم هم بعد از یک هفته برگشته بود. کفشهام را در نیاورده شروع کرد به غرغر کردن در مورد آشفتهبازاری که تحویلش داده بودم. از اتاقم که شتر با بارش توش گم میشد. از هال که تمام بالشتهای تمام اتاقخوابها توش تلمبار شده بود. از حولههاش که همه را با چایی رنگ کرده بودم و اینکه آخرش وایتکس قاتلش میشود. از آشپزخانه که انگار دوش روغن گرفته بود. همینطور که به غرغرهاش گوش میدادم رفتم توی اتاقم و لباسهام را در آوردم و بعد رفتم توی آشپزخانه که برای خودم چای، که برخلاف صبح حالا آماده بود، بریزم. یک مقدار چای ریختم توی لیوانم که مادرم بهش میگفتم تاغار و تا باقیِ تاغار با آب جوش پر شود به کاشیِ روی دیوار پشت کتری نگاه کردم. همان کاشی همیشگی بود، با طرح چند تا میوه روش. دستم را دراز کردم و با انگشت کشیدم روی کاشی. حتا توی پستی و بلندیهای طرح میوهها هم چرب نبود، مادرم همه جا را حسابی سابیده بودم. دستم را از دیوار پس کشیدم و پیش از آنکه لیوان سرریز شود شیر کتری را بستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر