نور وحشتناکی تمام فضای پشت ماشین را پُر کرده بود. توی رختخواب نشستم و با خودم فکر کردم، چه زود صبح شد. هیچوقت توی این چند هفتهای که بیخانه بودم و شبها توی ماشین ونی که تنها ارثیهی پدرم بود میخوابیدم انقدر زود صبح نشده بود. کش و قوسی به تنم دادم و دمپاییهام را نزدیک در عقبی ماشین پیدا کردم و بیمیل رفتم بیرون. چراغهای خیابان هنوز روشن بود، معمولا وقتی صبح میشد خود به خود خاموش میشدند. دستهام را دوباره کش و قوس دادم و مثل کینگ کونگ دو سه بار با مشت کوبیدم تویسینهم که چشمم به آسمان افتاد.
یک ماه درشت و گرد و پر نور همه جا روشن کرده بود، انگار که روز باشد. ابرهای پراکنده حالا و بعد از جلوی ماه رد میشدند و نورش را متنوعتر میکردند. محو شده بودم توی تماشایش. مثل آفتاب ساعت ده صبح یک روز بهاری همه جا را روشن کرده بود. اما آنهمه ستاره اینجا و آنجای آسمان و رنگ نقرهای فریبندهاش میگفت که ماه است و خورشید نیست. بیشتر که نگاهش کردم دورش را یک هالهی قرمز مایل به قهوهای رنگ گرفت. شاید هم آن هالهی قرمز از ابتدا بود و من آنقدر محو ماهِ نورافشان بودم که ندیده بودمَش. ماهِ به آن درخشانی با آن هالهی قرمز مایل به قهوهای دورش شبیه بود به سینهی زنی بود که بسیار بوسیده باشیَش، آنقدر که هالهی قهوهای دورش به قرمزی بزند. بعد از چند هفته اولین بار بود که از چیزی لذت میبردم. گرچه، مثل تمامِ لذتهای دیگر، این یکی هم تا وقتی بود که کشف نشده بود. حالا که فهمیده بودم یک بدر کامل معمولیست که میلیاردها بار توی عمر زمین رخ داده و میدهد و خواهد داد حتا نور ماه هم انگار کم شد و خستگیم بر ذوقزدگیم غلبه کرد. کشیدن آن همه مسافر توی روز، جانِ لذت بردن از ماه شب چارده را هم برام باقی نمیگذاشت.
نمیدانستم چند دقیقه گذشته بود، رختخوابم حتما تا حالا دوباره سرد شده بود و باز یک ساعت بیخوابی صرف گرم کردنش میشد. داشتم خودم را لعنت میکردم که رختخوابم را ول کردهام که یکهو صدای ماشینی از دور به گوشم رسید که هرچه میگذشت بهم نزدیکتر میشد، انگار صاف و مستقیم داشت میآمد سمت من. نکند لباس سر تا پا سیاهم که چند هفته بود عوضش نمیکردم توی شب گمم کرده بود، ولی ماهِ به این بزرگی سیاه و سفید سرش نمیشد که، همه چیز را نشان میداد. گرچه، وقت فکر کردن به این چیزها نبود. رانندهی دیوانه انگار عزمش را جزم کرده بود که زیرم بگیرد. ناخودآگاه خودم را پرت کردم توی پیادهرو و بعدم پشت سرم را نگاه کردم، هیچی نبود. دریغ از حتا یک دوچرخه.
حتما خیالاتی شده بودم. از روی زمین بلند شدم و خودم را تکاندم و راه افتادم سمت ماشین. نشستم توی رختخواب و در را بستم و بعد خزیدم زیر دو تا لحافِ جهیزیهی مادرم که انگار توی خانهی جدیدش دیگر بهشان احتیاج نداشت. بر خلاف انتظارم رختخواب هنوز گرم بود. شاید زمان زیادی را صرف نگاه کردنِ ماه نکرده بودم. میگویند بدر کامل آدمها را جادو میکند. همان طور که دریاها را جادو میکند که دستهایشان را دراز کنند سمت ساحل. شاید زمان را هم میکشد سمت خودش. زمانِ من که به ماه نگاه میکردم شاید خیلی بیشتر بود از زمان رختخوابم که حتا چشم نداشت چه برسد به آنکه به چیزی نگاه کند.
همیشه فکر کردن به این چیزهای بی سر و ته باعث میشد خواب سریعتر بیاید سراغم. چشمهام داشت دوباره گرم میشد که حس کردم کمرم، درست آنجایی که مهرهها تمام میشوند، یک درد عجیبی دارد. شاید به خاطر شیرجهای بود که چند دقیقه پیش توی پیادهرو زده بودم. دستم ناخودگاه رفت سمت کمرم که کمی که بمالدش که یکهو صدایی زنانه گفت: "هوم! از خوب جایی شروع کردی!"
انگار که برق سه فاز گرفته باشَدَم از جام پریدم و نشستم توی رختخواب و همزمان آن یکی دستم لامپ سقف را روشن کرد. بغل دستم توی رختخواب زنی دراز کشیده بود و انگار دستم جای کمر خودم، کمر او را لمس کرده بود. سراسیمه پرسیدم: "شما اینجا چیکار میکنید؟! مسافرید؟!" خندید و گفت: "مسافر؟! خیلی بامزهای. خب اومدم رختخوابت رو گرم نگه دارم، البته یه کار دیگهم دارم." بش گفتم: "بَ بَ بله؟!" دوباره بلند خندید و گفت: "واس چی شیرجه زدی توی پیادهرو؟!" انگار که بازجو باشد و من متهم، ناخودآگاه بهش جواب دادم: "صدای یه ماشین رو شنیدم که داشت میاومد سمتم." بلندتر از بار قبلی خندید و گفت: "ماشین؟! ماشین آخه نصفه شبی؟! جیرجیرک بود!" گفتم: "جیرجیرک؟!" گفت: "آره خب. چن سال پیش، یه شب توی تابستون که معلوم نبود واسه چی داشت بارونِ به اون شدیدی میاومد، همین جیرجیرک، توی همین خیابون، کنار باباش داشت پرواز میکرد که یه ماشینی یهو زد بهشون. باباش رفت لای برف پاککن و همون در دَم کارش تموم شد. این جیرجیرکه که مادرزاد کور بود، تنها چیزی که از اون صحنه یادشه صدای نزدیک شدن اون ماشینه. از اون شب تا حالا تابستونا جیرجیر خودش رو میکنه، اما پاییز و زمستون هر شب همون صدای نزدیک شدن ماشین رو در میاره جای جیر جیر. تا حالا کلی آدم مث تو شیرجه زدن توی پیاده رو. اما خب، تو اولیشون بودی که جای اینکه دست به کمر خودت بکشی، دست کشیدی به کمر من." مغزم پر بود از کلمه، اما زبانم انگار که مثل جیرجیرکی که میگفت، کور باشد، هیچکدام را نمیدید. زل زده بودم بهش و هیچی نمیگفتم.
چند لحظه توی سکوتِ من و خندههای او گذشت تا اینکه خندههاش کمکم فروکش کرد. گفت: "خب، اما کاری که باهات داشتم، البته به جز گرم نگه داشتن رختخوابت. در واقع یه سوال دارم، بابات چی شد که مُرد؟!" از کجا میدانست بابام مُرده؟ شاید از لباس سیاهِ تنَم. دوباره آن حس بازجو و متهم نمیدانم از کجا آمد سراغم و در کمال صداقت جواب دادم: "خب، سکته کرد." پرسید: "حالا چرا ازون موقع همهش تو ماشین میخوابی؟!" گفتم: "خب، دوست ندارم پیش مادرم بمونم." گفت: "آها! حالا مطمئنی بابات از سکته مُرد؟!" گفتم: "خب آره!" گفت: "سادهای بچه! ساده! مرد به اون ساق و سالمی سکته میکنه آخه؟! مگه سکتهش بِدَن." گفتم: "سکتهش بِدَن؟!" گفت: "خب آره! مثلا از ترس." گفتم: "ترس؟! ترس از چی؟!" گفت: "خب آدم از ترس خیلی چیزا میتونه سکته کنه، بابای تو اما از ترس غرق شدن سکته کرد." گفتم: "ولی بابام تو خونه سکته کرد، خونه هم توی تهران بود. توی خونهای که چَن صد کیلومتر با دریا فاصله داره مگه میشه غرق شد؟!" گفت: "البته که میشه! توی سینک ظرفشویی!" گفتم: "بابام از ترس غرق شدن توی سینک ظرفشویی سکته کرد؟!" گفت: "دقیقا."
چیزی نگفتم. احتمالا اینها همهش خواب بود. قبلا هم برام اتفاق افتاده بود. شاید هم اثراث ماه کامل بود، جادوم کرده بود. اگر توی آینهی ماشین نگاه میکردم شاید شبیه گرگ هم شده بودم. گفت: "نه! نترس! شبیه گرگ نیستی، خودِ خودتی. همین خودِ کورت که هیچی رو نمیبینی." باز هم چیزی نگفتم. ولی ادامه داد: "میدونی اون شب بارونی تابستونی کی با ماشین زد به بابای اون جیرجیرک کوره؟!" چی میگفت؟! سرم را انداختم پایین و باز هم سکوت کردم، او اما باز هم ادامه داد: "اگه بگم کی بود، حتما میشناسیش. همونی که به خاطرش چند هفتهس آوارهی خیابونایی، عمو لَب لَبو، همون که مامانت الان توی بغلش خوابیده!"
چی میگفت؟! سرم را بالا کردم، اما هیچکس نبود. تنهایِ تنها بودم، غرق توی نور ماه که انگار دیگر آن هالهی قرمز هم اطرافش نبود. دمپاییهام توی پام، نشسته بودم لبهی ماشین و به ماه نگاه میکردم. خودم را کشیدم توی ماشین و درش را بستم. دمپاییهام را کنار رختخوابم توی هم فرو کردم و فرو رفتم توی رختخوابم که هیچ سرد نبود. از پنجرهی کناریم بیرون را نگاه کردم. آن طرفتر از ماه یک ستارهی پر نور دیدم، کاملا بزرگتر و پرنور تر از باقی ستارهها. حتما ستارهی قطبی بود و آن طرف هم شمال. همینطور که چشمهام به ستارهی قطبی بود و به دریانوردانی فکر میکردم که مثل من سرگردان توی دریاها، تمام امیدشان را به همین ستاره بسته بودند، خوابم برد.
با صدای چیزی که به شیشه میخورد از خواب پریدم. نشستم توی رختخواب و چشمهام را مالیدم. نوری که از پنجرهها میامد آنقدر زیاد بود که تشخیص نمیدادم که چیست که به شیشه میخورد. به ساعتم نگاه کردم، ده و ربع صبح بود. دوباره چشمهام را مالیدم و بعد دستم را سایبانشان کردم که پشت شیشه قیافهی پلیسی که با کلید میزد به شیشهی ماشین را تشخیص دادم. سریع از جام بلند شدم و در ماشین را باز کردم. پلیس گفت:"آقا، خوابیدی توی ماشین؟! حرکت کن زودتر! جریمه میشی وگرنه". به آسمان نگاه کردم، سمتی که ستارهی قطبی بود. رو کردم به پلیس و با با انگشتم سمتی که ستارهی قطبی بود را نشان دادم و گفتم: "معذرت میخوام، این سمت شماله؟!" پلیس با تعجب بهم نگاه کرد و با انگشت کوههای برفگرفتهای که درست خلاف جهتی که نشان داده بودم به آسمان چسبیده بودند را نشان داد و گفت: "زودتر حرکت کن."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر