کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

1522

پاییز شده و سرد، مام بخلاف چن ماه گذشته که وقتی غروبا هوشنگمون می‌اومد، توی حیاط نشسته بودیم، این دفعه توی خونه بودیم و خودمون رو با یه مشت قصه سرگرم کرده بودیم. یه صفحه مونده بود تموم شه دیدیم اول سر فنری هوندا و بعدشم هوشنگمون اومدن تو. دوییدیم چایی رو ردیف کردیم و گذاشتیم جلوی هوشنگمون. یه لب از چایی خورد و از توی جیب کاپشنش که بغل دستش انداخته بود روی زمین یه ورق کاغذ در آورد و بمون گفت بخون. گفتیم بش: چیه؟! گفت: والا امروز یه ماشینی تصادف کرد خفن، مام با فنری هوندا رد می‌شدیم ازونجا. اورجانس اینام خبری نبود، راننده‌ی ماشین رو بردیم رسوندیم بیمارستان، عصری دیدیم این توی خورجین فنری هوندا مونده. یحتمل مال خودشه، بلکمم مال کس دیگه‌س. بخون ببینیم اسم و رسمی نداره. کاغذ رو از دست هوشنگمون گرفتیم و یه نیگاهی به سر تا پاس انداختیم و خوندیم.



قطعه‌ی هزار و دویست و سی و پنج را که جا زدم به این فکر می‌کردم ماشینم که فروختم چند تا قطعه داشت. می‌گویند بدن آدم دویست تا استخوان دارد، این‌ها اما معلوم نیس چند صد هزار تا قطعه دارند. به هر حال، وظیفه‌ی من جا زدن قطعات نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج است. باقیش را حتما چند نفر مثل من جا می‌زدند. از پشت میز بلند شدم و به دیوار تکیه دادم. اجازه دادم کفش‌هام سر بخورند و آرام آرام، مثل حرکت آهسته‌ی سقوط یک آبشار، روی زمین پهن شدم. نمی‌دانم چند روز بود از این قطعه‌ها جا می‌زدم، اما می‌دانم همه چیز از کجا شروع شد: از خانه‌ی دوستم.

می‌گفت یک کلوپ ساخته‌اند مخصوصِ مخصوص‌ها! و خب، چه کسی مخصوص‌تر از من! عضویت ساده بود، باید یک آدمک هوشمند که اختراع خودشان بود را می‌خریدیم و بهش آموزش می‌دادیم، بعد می‌رفتم توی کلوپ که ماهی دو بار باز بود، برای مبارزه. برنده‌ها، برنده بودند. و تنها جایزه‌شان هم همین بود: برنده بودن. اما نه برنده بودنِ معمولی. می‌گفت: خاصیت این برنده شدن آن است که توی جان آدم می‌رود. تک تک سلول‌های آدم برنده بودن را حس می‌کنند. ماشینم را فروختم و یکی از آن آدمک‌ها خریدم.

دفعه‌ی اول که رفتم توی کلوپ، دم در آدمکم را گرفتند. پام را که گذاشتم توی کلوپ‌، یعنی دقیقا همان موقع که پای دومم را گذاشتم توش، احساس کردم دارم آب می‌روم، کوچک و کوچک‌تر می‌شدم. تا اینکه شدم هم‌قد یک خطکش بیست سانتی. یک در کوچک انتهای راهرو دیدم، رفتم سمتش و بازش کردم. آن طرف، چیزی شبیه رینگ بوکس بود. چپ و راست را نگاه کردم، هیچ تماشاچی‌ای نبود. بالا را اما وقتی نگاه کردم دیدم آدمکی که خریده بودم زل زده بهم. چند دقیقه که گذشت یک نفر دیگر، تقریبا همقد من، آمد تو، و یکراست پرید توی رینگ. قیافه‌م انگار خیلی متعجب بود که گفت: بار اولته؟! وقتی بهش گفته بودم بله، برام توضیح داده بود که چیز مخصوص این کلوپ همین است. آدمک‌ها را می‌خریم، می‌آییم توی کلوپ، بعد خاصیت کلوپ این است که ما را کوچک می‌کند، همقد آدمک‌ها، و آدمک‌ها را بزرگ می‌کند، همقد ما. آن‌ها آن بالا می‌ایستند و ما این پایین. آن‌ها نگاه می‌کنند و ما مبارزه می‌کنیم.

ما مبارزه می‌کنیم؟! هنوز جمله‌ش کامل توی ذهنم معنا نشده بود که مشت اولش نشست روی گونه‌ی راستم، انگار که جای بوسه‌ای آتشین، سرخِ سرخ شد. تا دستی به جای مشت بکشم مشت دوم زیر چانه‌م نشسته بود. افتادم زمین، سرم را بالا کردم و دیدم باز دارد حمله‌ور می‌شود. گذاشتم بیاید نزدیک‌تر و تا می‌خواست مشت سوم را بزند، جا خالی دادم. قدرت مشتش که نصیب هوا شده بود، زمینش زد. از جام پریدم و با پشت دست بینی‌ام را پاک کردم، خونی نبود. دو بار بالا و پایین پریدم توی رینگ و تا از جاش بلند شد، محکم زدم زیر پاش. دوباره زمین خورد. بهش مهلت بلند شدن ندادم. با مشت کوبیدم وسط سرش، بلند نشده تلو تلو خورد و نقش زمین شد. یک چیزی توی وجودم انگار داشت می‌جوشید، کنارش زانو زدم و یک مشت هم به شکمِ تنِ روی زمین ولو شده‌ش حواله کردم و بعد پیروزمندانه به آدمکم نگاه کردم. انگار فقط چشمانم نبود که نگاهش می‌کرد، تمام بند بند وجودم، سلول به سلول تنم، داشت نگاهش می‌کرد. آدمک لبخند رضایتی داشت به لب، لبخندش شاید بیشتر از رضایت، مال غرور بود. همه‌ی تنم داشت لبخندش را می‌دید و کیف می‌کرد. آنقدر غرق لذت بودم که نفهمیدم حریفِ شکست خورده را کی بردند بیرون.

کمی گذشت و خبری نشد، از دری که وارد شدم رفتم بیرون. توی راهرو هم کسی نبود، باز هم منتظر ماندم، اما کسی نیامد. رفتم سمت در ورودی کلوپ، باز بود. رفتم بیرون و همین‌ که پای دومم را بیرون گذاشتم ناگهان به اندازه‌ی اولیم برگشتم. آدمکم هم توی جیب کاپشنم بود، درش آوردم و نگاهش کرد، نه تنها دیگر لبخندی روی صورتش نبود، حتا چیزی که بشود اسمش را گذاشت صورت هم نداشت. فقط از روی جای منطقی اعضا می‌شد گفت کجاش باید صورت باشد. همقد یک خطکش بیست سانتی بود. از آن شب تمام روزها به امید رسیدن آن دور روز توی ماه سپری می‌کردم. هر چه پول در می‌آوردم را مشتاقانه خرج آدمکم می‌کردم. موعد رفتن به کلوپ که می‌رسید، از درش می‌رفتم تو، مثل آلیس توی سرزمین عجایب کوچک می‌شدم، با یک حریف می‌جنگیدم و هر بار، نمی‌دانم چطور، پیروز می‌شدم. هیچ تعلیمی توی هنرهای رزمی و بوکس و چیزهای مشابه ندیده بودم، اما پیروز می‌شدم، انگار غریزه‌م هدایتم می‌کرد. هر چه بود همیشه پیروز بودم و بعد از هر پیروزی لذت آن لبخند را روی لب‌های آدمکم با پوست و خون و گوشت و روح و روانم حس می‌کردم، آن هم با میلیمتر به میلیمتر، تنِ بیست سانتی‌متریم. روح و روانم چند سانت بود؟! نمی‌دانم.

منِ همیشه برنده هم اما، بالاخره یک شب باختم. نفهمیدم چی شد، هیچ چیز با شب‌های دیگر فرق نداشت، اما باختم. هر چه مشت می‌زدم انگار جای حریف می‌نشست روی تن خودم، هر چه محکم‌تر می‌زدم، محکم‌تر می‌خوردم. مشتم را حواله‌ی زیر چشم حریف می‌کردم، پای چشم خودم بنفش می‌شد. برای حریفم جفت پا می‌گرفتم، خودم پخش زمین می‌شدم. آنقدر تقلا کردم که دیگر جانی توی تنم نماند. بیهوش شدم انگار و بهوش که آمدم دیدم توی اتاقکی هستم با یک کتابچه که همه‌ش در مورد ساختن آن آدمک‌هایی بود که یکیش را با فروختن ماشینم خریده بودم. آدمک هزاران هزار قطعه داشت و وظیفه‌ی من مونتاژ قطعات  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج بود. این‌ها را توی کتابچه‌ی دستورالعمل نوشته بود.

نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و کسی هم نبود ازش بپرسم. از دیوارها گرچه، بسیارها بار پرسیده بودم، اما خب، طبعا، همیشه بی‌جواب. مدتی (که نمی‌دانم چند ساعت، یا چند روز، یا چند هفته بود) همه چیز را شوخی احمقانه‌ای می‌پنداشتم، یا حتا فکر می‌کردم توی کابوسی بیداری‌ناپذیر گیر افتاده‌ام. دست به هیچی نمی‌زدم، یک قطعه را هم جا به جا نمی‌کردم، منتظر بودم همه چیز تمام شود، یا بیدار شوم، اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. حتا نمی‌دانستم چطور زنده مانده‌ام. نه غذا می‌خوردم، نه حمام می‌رفتم، نه دستشویی. حتا مطمئن نبودم نفس می‌کشم یا نه. تنم نه سرد بود، نه گرم. توی دستم که ها می‌کردم، هیچ حسی نداشتم، نه جریان هوا، نه گرما، نه سرما. آینه‌ای توی اتاق نبود. یک میز بود و یک صندلی، من بودم و دفترچه‌ی راهنما و مقداری قطعه، همین. نه دری، نه پنجره‌ای، نه آینه‌ای، هیچی. همه جا رنگ سیمان بود، مثل یک معکب سیمانی. بعد از مدتی، شاید از سر کلافگی، شروع کردم به خواندن دستور‌العمل و سر هم کردن قطعات. از آن موقع، تا حالا، که نمی‌دانم چن روز، یا هفته، یا ماه، یا حتا چند سال گذشته، همین طور قطعات شماره‌ی  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج را به هم می‌چسبانم. نه می‌دانم آن نهصد و سی و شش قطعه‌ی قبل را کی چسبانده، نه می‌دانم با این هزار و دویست و پنج قطعه چه می‌کنند. از خاصیت‌های قبلیم، فقط خوابیدن مانده. انگار تا خوابم می‌برد، قطعات مونتاژشده را می‌برند و قطعات جدید می‌آورند، از کجا؟! نمی‌دانم. به کجا؟! نمی‌دانم.



سرمون رو بالا کردیم و رخ انداختیم به رخ هوشنگمون. گفتیم: لاقربتا!! گفت: بقیه‌ش؟! گفتیم یه صفحه‌شه حاجی! باقی توی صفحه‌ی بعدیه یحتمل، که نیس! هوشنگمون چیزی نگفت. بش گفتیم: باس چیکار کنیم؟! هوشنگمون گفت: چی رو؟! گفتیم: نباس بریم پی یارو؟! کمکی چیزی؟! هوشنگمون متکای زیر دستش رو جا به جا کرد و گفت: ما چرا توی این خونه فقط توی توالت آینه داریم؟!


۳ نظر:

  1. تو ماشه‌ای روی اسلحه‌ی پر؛ من خودم را می‌بینم و هربار ماشه را می‌کشم..

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دلتنگیم ریرا...دلتنگ تو که قصه می‌دانی

      حذف
  2. وقتی این‌جا می‌نویسم نمی‌دونم بهت خبر می‌ده یا نه. اما من خبردار نمی‌شم اگر جواب بذاری. بعد درست یادم نمی‌مونه کجا حرف زدم. حتا با این‌که این آقای امنیت کامنتی از ما می‌خواد هر بار بهش ثابت کنیم که ربات نیستیم و بلا بلا
    منم وحید. خیلیا. بعضی وقتام واقعیت زورش می‌چربه اما، می‌خوره تو صورتت انگار که با تمام توان یه ماشین خورده باشه بهت. گیجیش می‌مونه. خسته‌م خیلی. می‌گم غردونم پره واسه خودم بگم نیام بقیه رو عاصی کنم. تو اما عیب نداره عاصی بشی
    یه دفعه از کامنت‌دونی خودم خواستم ای‌میلت رو برام بذاری. نمی‌دونم رسید دیدی یا نه یا چی ولی صلاح دیدی بهم برسون. صلاح هم ببین یعنی
    اینم Blueneck - Sirens بشنو..

    پاسخحذف