داستانهای پریان پیشتختخوابی برای بچههای خوب
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه پدر ژپتو بود که هیچی نداشت از دار دنیا، وسط نداشتههاش هم یه چیزی بود به اسم بچه. حالا اینکه وقتی بچهای نداشت چطور اسمش بود پدر ژپتو معلوم نیس. بگذریم، یه روز پدر ژپتو یه تیکه چوب پیدا کرد، بعد آها، یادم رفت بگم که نجار بود پدر ژپتو. پس ازونجا که نجار بود، گفت: خوبه، با این چوبه یه عروسک میسازم، اسمشم میذارم پینوکیو، میشه پسرم. انقدم بهم گیر نمیدن در و همسایه و فامیل که تو که بچه نداری چرا اسمت پدر ژپتوئه، ایول! اینجوری بود که ژپتو واسه اینکه جلوی دهن مردم رو بگیره پینوکیو رو آورد به دنیا. پینوکیو خب اما، همون طور که در جریان هستید خیلی نااهل اومد از آب بیرون. دم به دیقه دروغ میگفت، خالی میبست. آخرشم که ژپتو کتش رو فروخت که این بره درس بخونه، کیف و کتاباش رو فروخت، پولشو گرفت زد به چاک. ازون ور یه روباه مکار و گربه نرهای بهش گفتن که بره پولاشو بکاره، که جاش درخت پول سبز شه، اون وقت جای پنج تا سکه، پنجهزار تا سکه داشته باشه، اونم نه یه بار، که سالی یه بار! اونم رفت و کاشت و هیچی به هیچی، پولاش به باد رفت.
این شد که پری آبی مهربون اومد پیشش گفت آخه بچه جون، چته تو؟! چرا انقد ملت رو آزار میدی، بابت رو زجر میدی، خودت رو آزاد میدی، چرا انقد شری تو اصن؟! پینوکیو هم نه گذاشت نه برداشت، گفت: مگه دست منه؟! اینا همهش جنتیکه جونِ آبجی! پری آبی مهربون گفت: ژنتیک؟! پینوکیو گفت: بله دیگه! از پدر به پسر به ارث میرسه، شوما اصن ملتفتی این بابای ما که هنوز بچه نداشت، چرا بش میگفتن پدر ژپتو؟! پری مهربون آبی گفت: خب، چرا؟! پینوکیو دستی به دماغش کشید و گفت: خب این آخه کشیش بود قبل ازینکه نجار بشه، بش میگفتن پدر ژپتو واس همون، مث پدر تاک توی رابین هود. اما بعد ملوم نیس چیکار کرد، خلع لباسش کرد واتیکان. بالاخره منم پسر همون پدرم دیگه، به من چه! دست خودم نیس! این جن مِنا سرنوشتم رو تباه کردن! و الا من خودم سوای جنها از مردمان نیک روزگارم.
خولاصه، حالا کار نداریم، یه مشت اتفاق افتاد و پینوکیو سرش خورد به سنگ، یا حالا به شکم نهنگ، یا هرچی و توبه کرد، اونم از نوع نصوح و بدینوسیله از چوب تبدیل شد به آدم. بعد دیگه سالها گذشت و پدر ژپتو مرد و پینوکیو یه مراسم باشکوهی براش گرفت و روی قبرش هم نوشت عاِلم دنیا و دین و این صوبتا. بعد یه چن روز که از مرگ ژپتو گذشته بود، پینوکیو تموم نجاری و خونه و حتا گربهی ژپتو، فیگارو، رو فروخت و راه افتاد سمت پایتخت که بره پی سرنوشت طلاییش. توی راه یکی که از قضا شبیه پیریهای روباه مکار بود بهش گفت: آهای پسر جوون، بیا و اون پولهات رو بده من، به جاش این لوبیاها رو بگیر. اینا لوبیاهای سحرآمیز هستن. بکاریشن میرن تا آسمون، تا ابرا، تا قصر یه غولی که اونجاس و از لاحاظ ثروت واتیکان و کوکاکولا رو جفتی میذاره توی جیب جلیقهش. هر جور حساب کنی، این معامله به نفعته. پینوکیو گفت: هه! بچه گیر آوردی؟! من دیگه بچه نمیشم که هیچ، دیگه بازیچهم نمیشم تازهشم! خودت چرا نمیکاری اینا رو، نمیری اون بالا اگه این طوره؟! یارو گفت: خب من پیرم، جون ندارم این همه رو برم بالا! پینوکیو دوباره گفت: برو عمو! برو این مرغ بر دام دگر نه! ما دیگه بزرگ شدیم! برو!
هیچی دیگه، یاروئه هم رفت، پینوکیو هم رفت شهر و نصف پولش رو گذاشت بانک، ماهی یک و دویست سود میگرفت، با نصف باقیش هم یه اتاقی اجاره کرد. روزام هی توی ضمیمهی هزار و سیصد صفحهای همشهری دنبال کار میگشت، اما دریغ از حتا یه کار. رزومه هم فرستاده بود چن جا، جزو تواناییهاش نوشته بود: آدم شدن، گول نخوردن، خر نشدن. ولی خب، کاری پیدا نکرد که نکرد. آخرش دید یک و دویست هیچ رقمه کفاف زندگی نباتی رو هم نمیده! صابخونه هم میگه رهن به دردم نمیخوره، اجاره بده! این شد که همون پول چن سال پیش توی جیبش، برگشت شهر خودشون، گفت میرم همون کارگاه و خونهی ژپتو رو میخرم و نجاری میکنم اصن. اما وقتی رسید، دید ای دل غافل، قیمت اون چیزی که فروخته توی دو سه سال شده پنج برابر! دیگه همین طور بی جا و مکان واستاده بود کنار خیابون که یه ماشین گرونقیمت خفنی بغل دستش واستاد. شیشهی ماشین آروم اومد پایین و پینوکیو اون تو پیریهای روباه مکار رو دید که چن سال پیش میخواست بش لوبیا بفروشه. پیریهای روباه مکار بش لبخندی زد و گفت:...، نه هیچی نگفت، فقط لبخند زد بش، بعدم شیشه رفت بالا و ماشین هم گازشو گرفت و رفت و برگای توی خیابون رو چن متری جا به جا کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر