کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

1518

کلیشه

شاید برای خیلی ها اتفاق افتاده  باشد که یکی از کلیشه‌های مسخره‌ی ذهن‌شان روزی مایه‌ی عذاب یا لذت‌شان شده باشد. برای من دیروز این اتفاق افتاد:« خبر کوتاه بود.» هر وقت جایی می‌دیدم که کسی با عبارت خبر کوتاه بود چیزی را شروع می‌کرد، باقیش را نمی‌خواندم. به نظرم خبرش مسخره بود یا دست کم جالب نبود، اما خبر امروز صبح را توی هیچ چیزی بهتر از همین خبر کوتاه بود نمی‌شد جا داد. دوستم خودش را کشته بود. خودش را از سقف حمام آویزان کرده بود و خُب، مُرده بود. زنش امروز صبح بهم گفت، با تلفن. گفت یک ایمیل هم برام فرستاده با عکس آویزانِ دوستم از سقف حمام. سوال‌های بدیهی و کلیشه از ذهنم سرازیر شد: چرا خودش را کشته بود؟ زنش چطور توانسته بود از چنان صحنه‌ای عکس بگیرد؟ عکس را چرا برای من فرستاده بود؟ نمی‌خواستم عکس را نگاه کنم، تصمیم گرفتم ایمیل را باز نکنم و مستقیم بروم خانه‌شان. اما از لحظه‌ی گرفتن این تصمیم می‌دانستم ایمیل را باز خواهم کرد و عکس را خواهم دید. این از آن کارهایِ نادلخواهی‌ست که بهتر است همان اول انجامش بدهی، چرا که در نهایت انجام خواهد شد، تاخیر بیشتر فقط عذابت را بیشتر می کند.

بالاخره عکس را نگاه کردم. از سقف حدودا دو و نیم متری حمام خودش را آویزان کرده بود. یک سر طناب را از شیشه‌ی شکسته‌ی بالای در حمام رد کرده بود و سر دیگرش را انداخته بود توی چارچوب پنجره‌ی کوچک هواکش که نزدیک سقف بود و حلقه را هم همان وسط و تمام خودش را آویزان کرده بود میان طناب مابین در و پنجره. پاهای آویزانش به کنار، انگار که با گردنِ کج ایستاده باشد، مردد میان در و پنجره. مرگ شاید بهترین تصمیم‌ آدمِ مردد باشد، وقتی که صبور نیست. طنابِ بسته شده را که نگاه می‌کردی انگار که بند رخت باشد، کشیده از این سر حمام به آن سرش، مثل این عکس‌هایی که از خیابان‌های تنگ و تار ایتالیا با بند رخت‌های کشیده شده بین پنجر‌ه‌هاش دیده بودم. نمی‌دانم چرا، اما یک آن به نظرم آمد مثلا می‌شود یک عکس از آن خیابان‌های ایتالیا را گذاشت کنار این عکس دوستم، توی یکی از این مجله‌های جدول و سرگرمی، بعد از مردم خواست پنج تفاوت بین این دو عکس را پیدا کنند، پنج نفر هم به قید قرعه برنده‌ی یک سفر به ایتالیا شوند، به منظور عملی کردن چیزی که دوستم توی عکسش انجام داده بود. مسابقه‌ای برای یک خودکشی متفاوت. 



انگار که بخواهم فکرهای نامربوطِ زشتم را از ذهنم را بیندازم بیرون، چشمانم را بستم و مثل حیواناتی که خیس شده‌اند، سرم را چند بار تند تکان دادم. دوباره به عکس دوستم نگاه کردم، واقعا به بند رخت می‌رفت، فقط به جای لباس جنازه‌ی دوستم بهش آویزان بود. یاد زمستان‌های بارانی خانه‌ی مادربزرگم افتاده بودم. از این سر اتاق به آن سرش بند رخت می‌بستیم برای خشک کردن لباس‌ها. دوستم و زنش هم چندباری آمده بودند روستا، خانه‌ی مادربزرگم. توی همین فکرها، همین‌طور که چشمم از این طرف به آن طرف عکس کوچک توی صفحه‌ی مونیتور می‌پرید و منتظر بودم وقت رفتن به ترمینال برسد، توجهم به طناب جلب شد. چقدر طنابش آشنا بود برام. سفید و سیاه و بافته شده از پشم، طناب پلاستیکی نبود. انگار همان طنابی بود که چند سال پیش وقتی با زنش رفته بودیم روستا خانه‌ی مادربزرگم ازش خوشش آمد و مادربزرگم گفت می‌تواند برش دارد. شک نداشتم، طناب همان بود.‌ بم گفته بود: این همان ریسمان سیاه و سفیدی‌ نیست که مارگزیده ازش می‌ترسد؟ خندیده و گفته بودم: شاید هم! ولی خب این طناب‌ها را با پشم بز می‌بافند و بزهای اینجا سیاهند و سفید. طناب را از دستم گرفته و گفته بود: تو مارگزیده نیستی، این چیزها را چه می‌فهمی...



توی اتوبوس، تمام مدت به دوستم فکر می‌کردم. آخرین باری که دیده بودمش حدود یک ماه پیش بود. سقف خانه‌شان، یعنی در واقع، کف طبقه‌ی بالا، وقتی راه می‌رفتی روش ، به قول دوستم غژغژ می‌کرد. می‌گفت: "خطرناک نیس! اما اعصاب خردکُنه!" تصمیم گرفته بود تمام تخته‌های کف را عوض کند و تخته‌های جدید و تمیز کاربگذارد. می‌گفت: "این صدای غژغژ دیوونه‌م می‌کنه، مث میخ فرو میره توی چشمم، توی گوشم، توی مغزم، می‌خوام سرمو بکوبم تو دیوار از شر این صدا خلاص شم. باد هم که میاد حتا صدا میده، انگار یکی داره راه میره اون بالا." زنش با تعویض کف مخالف بود، چون تازه ماشین جدید خریده بودند و پول نداشتند برای این‌ کارها. دوستم اما تصمیمش را گرفته بود، می‌گفت " این صدای غژعژ منو می‌کشه، مرده باشم، دیگه پول می‌خوام چیکار." آخر سر برای صرفه‌جویی توی هزینه‌ها خودش چوب و پیچ خرید، یک ماشین سمباده‌کش هم از دوستی قرض گرفت. حالا اول باید چوب‌ها را سمباده می‌زد که هموار شوند، بعد رنگشان می‌کرد. مرحله‌ی آخر هم که پیچ کردن‌شان جای کف فعلی بود.

ازم خواسته بود و من هم قبول کرده بودم بهشان کمک کنم. پنجشنبه را هر دو مرخصی گرفتیم و قرار شد طی همان پنجشنبه و جمعه کلکش را بکنیم. کل پنجشنبه به سمباده کشی و رنگ کردن گذشت. تا ساعت یک بعد از نیمه شب داشتیم رنگ می‌زدیم. اینجوری رنگ‌ها تا صبح خشک می‌شد و چوب‌ها آماده‌ی پیچ کردن. سقف خانه‌ش، مثل خانه‌ی مادربزرگم توی روستا، الوارهای چوبی داشت، همه از چوب بلوط. یک رنگ روغنی هم بهشان زده بود که تیره‌تر شده بودند. چوب‌های جدید را می‌خواست سفید کند. می‌گفت "اختلاف سفید و سیاه خیلی قشنگ میشه. اون کانتراست بینش ها" ساعت حدود دوازده شب بود و مشغول لایه‌ی دوم رنگِ آخرین تخته‌ها بودیم که دیدیم رنگ‌ها دارد ته می‌کشد. دوست وسواسی من آنقدر رنگ زده بود به چوب‌ها که حالا برای چند تای آخری رنگ کافی نداشتیم. از طرفی می‌خواست حتما رنگ زدن همان شب تمام شود. از طرف دیگر ساعت دوازده شب مغازه‌ی رنگ فروشی باز نبود. مانده‌ بودیم معطل که چه کنیم که زن دوستم رفت توی انباری و با یک ظرف تربانتین برگشت. گفت:  "یه کم با رنگ قاطیش می‌کنیم، یه مقدار آبکی و کمرنگ شاید بشه، عوضش کم نمیاد و کار تموم میشه." دوستم اما خیلی قاطع گفت:  "نه بابا! نمیشه!"
زنش گفت: چرا نمی شه؟
دوستم گفت: دو رنگ می شه.
زنش در حالی که صورتش مثل وقت‌هایی که خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت بود لحظه به لحظه سرخ‌تر می‌شد گفت: حالا مثلا دو رنگ بشه آسمون میاد به زمین؟
دوستم گفت: آخه همه جا رو اون طور سفیدِ سفید کردیم، یهو نمیشه یه تیکه یه رنگ دیگه باشه، مدام میاد جلو چشم، هی می زنه توی ذوق آدم. از اون صدای غژغژ قبلی هم بدتره. اعصابم بدتر خورد می شه که.
زنش یک جورکلافه‌ای گفت: خیلی خب می گی چی کار کنیم این نصف شبی؟
دوستم خونسرد گفت: هیچی، ولش می‌کنیم و صبر می‌کنیم تا فردا که رنگ بگیریم.
صورت زنش حالا کاملا سرخ بود، طوری که انگار سرخ‌تر از آن ممکن نبود، مثل رنگ پرتقال‌های توخونی درخت‌های حیاط مادربزرگم. با لحنی خسته و عصبانی و با صدای بلندتر از قبل گفت: اگرم تو از دست رنگ و صدای سقف این خراب شده دیوونه نشی، من از دست این اخلاقای تو دیوونه می شم! چته آخه؟! این دیگه وسواس نیس که، مرض روانیه! وسط این بی‌پولی ورداشتی این همه پول چوب و رنگ و فلان دادی. این همه وقت و خستگی، فقط واسه خاطر یه کم غژغژی که فقط هم خودت میشنویش، هیچی نگفتم، حالا ببین، واسه خاطر یه قوطی رنگ داری چیکار می‌کنی... 

صداشان کمی بالا گرفته بود که من رفتم توی آشپزخانه. به نظرم بهتر آمد توی دعوای زن و شوهری دخالت  نکنم. طرف هر کسی را می‌گرفتم زشت می‌شد، گرچه، به نظرم حق با زن دوستم بود. نشستم پشت میز آشپزخانه و یک لیوان چاییِ از ظهر مانده از توی فلاسک ریختم و آرام آرام خوردم و سعی کردم چیزی از حرف‌های آن دو تا را نشنوم. موقع خوردن چای به این فکر می‌کردم که این لباس‌های یکسره‌ی کار که یک دوبنده مانندی وصل به شلوار است چقدر زن‌ها را زشت می‌کند، ولی حتا این لباس هم خیلی به زن دوستم می‌آمد. انگار توی این لباس یک تکه‌هایی از زیباییش که توی لباس‌های دیگر مخفی می‌ماند، فرصت ظهور می‌یافت.  بالاخره بعد از چند دقیقه نمی‌دانم، اما قدر نصف لیوان چای خوردنم، دوستم آمد توی آشپزخانه و روی صندلی کنار من نشست و دستش را زد روی پیشانیش و گفت:  "این زنا، خدایا، این زنا. حالا یه چن روز هم کار بمونه چی میشه آخه. خدایا!" زنش کار خودش را کرده بود. به وقتش بلد بود چطور حرفش را به کرسی بنشاند، با لبخند گفتم:  "خب، برنامه چیه؟!" آهی، یا چیزی شبیه به آه، کشید و گفت:  "چی می‌خوای باشه؟ خانوم می گن این چن تا تخته رو بذاریم توی حموم اونجا رو کسی نمی‌بینه زیاد، بعد از یه مدت هم بخار و آب و اینا رنگا رو کلن یه طور دیگه می‌کنه...همون کار رو می کنیم....

همان کار را کردیم. باقی رنگها را با تربانتین قاطی کردیم و فرداش آن تخته‌ها را برای بخشی از سقف حمام استفاده کردیم. تا کارها تمام شود شده بود یازده شب. من ماشین نداشتم و فرداش هم باید می‌رفتم سر کار. دوستم مرا تا خانه رساند. توی راه زیاد حرف نزد. یعنی اصلا حرف نزد. فقط موقع خداحافظی ازم برای کمکهام تشکر کرد. بعد هم چند لحظه مکث کرد وگفت: "دوباره باید یه روز بریم روستا پیش مادربزرگت. خیلی دوست دارم اونجا رو."
گفتم: "حتما، هر موقع خواستی بگو که بریم. منم خیلی وقته بش سر نزدم، حتما خوشحال می شه.
باز تأملی کرد وگفت: "تنها زندگی می‌کنه، نه؟!"
گفتم: کسی رو نداره جز من
چشمک طوری زد و لبخندی و گفت: پس آخرش تموم اون خونه و باغ مال توئه. نه؟
چیزی نگفتم، می‌دانستم منظوری ندارد، اما خب، نه که رنجیده باشم، اما از شیوه‌ی حرف زدنش خوشم نیامد. انگار که چیزی ترش خورده باشم، لب‌هام را جمع کردم و چشم‌هام را تنگ و سری تکان دادم. خندید، من هم لبخند کمرنگی زدم. خداحافظی کرد و رفت. این آخرین دیدار بود. آخرین باری که زنده دیدمش. تا امروز صبح که توی عکس دیدمش، آویزان از طناب مادربزرگم.




توی خانه‌ی دوستم، زنش که روسری سیاه سرش بود، برام چای آورد. کلیشه‌ای ترین سوال ممکن را پرسیدم: "چرا آخه؟!" گفت:  "نمی‌دونم. واقعا نمی‌دونم. دو هفته بود حموم نمی‌رفت. هر کاریش می‌کردم می‌گفت نه. می‌گفت چشمش که به سقف حموم می‌افته سرش گیج میره، حالش بد میشه. می‌خواد خودشو از پنجره‌ی حموم بندازه پایین. اون روز، همون روزی که این‌طوری شد، مجبورش کرده بودم بره حموم. معمولا حموم‌هاش یه ربع بیست دیقه بود، اون روز اما یه ساعتی بود خبری نبود ازش. تا اینکه رفتم سراغش و خب، می‌دونی دیگه." با هم رفتیم توی حمام، یعنی من خواستم که برویم. زنِ دوستم دم در ایستاد و من رفتم تو. اثری از آثار طناب نبود، اما شیشه‌ی بالای در همچنان شکسته بود و پنجره‌ی کوچک آن روبرو هم باز بود. با چشم اندازه‌ش را گرفتم. برای اینکه خودت را ازش پرت کنی بیرون خیلی کوچک بود. به سقف نگاه کردم، واقعا دو رنگ بود. بدجوری می‌زد توی ذوق. به زنِ دوستم رو کردم و گفتم: "تربانتین کار خودش رو کرد". خودش را انداخت توی بغلم، جا خوردم، اما کمی به خودم فشارش دادم و دستی روی موهای بلند یک دستش کشیدم. وقتی حس کردم آرام‌تر شده، بش گفتم: می شه به اتاقش یه سری بزنم؟

سرش را از روی شانه‌م برداشت ،ازم  فاصله گرفت و آرام گفت: البته، چرا که نه! تا جلوی در اتاق کارش همرام آمد. گفت: می بینی! همه جا به هم ریخته‌س الا اتاق کارش، مث همیشه تمیز و مرتب. از دم در اتاق که برگشت، اول توی اتاق سرک کشیدم و بعد رفتم داخل. راست می‌گفت، مثل همیشه، مثل همه‌ی چیزهای مربوط به او، مرتب و منظم و تمیز بود همه چیز. خودکارها، ماژیک‌ها و مدادها توی سه تا لیوان بود که توی کلاس سفالگری ساخته بودیم، من، دوستم و زنش. لیوان دوستم از همه بهتر ساخته شده بود. مال من از همه بدتر بود. کتابها و یادداشت‌هاش هم همه مرتب بودند و منظم. حتما آن دو هفته که حمام نرفته بود براش خیلی سخت بوده. کسی که اینقدر تمیز و مرتب بود، باید یک چیز وحشتناکی توی حمام بوده باشد که حاضر شده دو هفته را بی حمام سر کند.

روی صندلیش نشستم و چشمم افتاد به تلفن روی میزش. یادم آمد بعد از آخرین باری که دیده بودمش یک بار هم بهم تلفن زده بود. پشت تلفن دوباره ازم به خاطر کمکهام تشکر کرده بود و یکهو مابین صحبت‌های ازین جا و آنجاش ازم پرسیده بود: "زندگی چیه؟!"
عادتش بود، وقتی می‌خواست راجع به چیزی صحبت‌ کند، چیزهای توی سرش را به شکل سوال در می‌آورد و می‌پرسید، اما به جواب‌هات گوش نمی‌داد. انگار فرم پرسشی را از خبری بیشتر دوست داشت برای درددل.
گفته بودم: زندگی؟!
گفته بود:آره زندگی...زندگی چیه به نظر تو؟
گوشی توی دستم، کمی فکر کردم و گفته بودم: چه سوالیه خب... زندگی...شاید همین حرف زدن من با تو باشه...یا رنگ زدن چوب باهات...یا نفس کشیدن...یا چایی خوردن من توی آشپزخونه‌ وقتی تو و زنت جر و بحث می‌کنین..
او هم آن طرف، انگار که گوشی توی دستش به فکر فرو رفته باشد، سکوت کرده بود. گفته بودم: نه؟
 گفته بود: زندگی تموم تموم خوشحالی و ناراحتی‌های ما نیست؟
معلوم بود اعتنایی به جواب من نکرده بود، گویا اصلا نشنیده بود چه گفته‌ام. ادامه داد: یعنی جمعش، مجموعش، سرِهَمِش...هان؟
به عنوان گوش‌هایی که وظیفه‌ی گفتن چند کلمه هم بهشان محول شده، گفته بودم: خب، اینم میشه. زندگی مجموعه‌ی خوشحالی‌ها و ناراحتی‌های ماست...آره همینه، جامع و مانع.
 گفته بود: خب، درین صورت، وقتی یکی واسه چیزهای بی‌خودی خوشحال میشه و واسه چیزهای بی‌خودی ناراحت، در واقع داره واسه چیزهای بی‌خودی زندگی می‌کنه، نه؟!
این جور بحث‌ها را فقط وقتی دوست داشتم که حوصله‌ی اتلاف وقت داشتم، چون این قبیل صحبت‌ها هرگز به نتیجه‌ای نمی‌رسند، کاربردشان یا اتلاف وقت است، یا لذت بردن از فکرهای جالبی که همراهشان می‌آید. مثل شمال رفتنِ توی تعطیلات می‌مانند، هدف ازشان اتلافِ دلپذیر وقت است و لذت بردن از مناظر مسیر. اما الان حوصله‌ی اینجور صحبت‌ها را نداشتم، محضِ عوض کردن موضوع گفتم: خب، کی بریم روستا؟
انگار نه انگار که گوش‌ها گاهی هم حرف می‌زنند. نشنید، یا نشنیده گرفت و گفت: حق باهامه، نه؟ همچین آدمی برای چیزای بیخود داره زندگی می کنه، نه؟
مکثی کرده و گفته بودم: نمی‌دونم شایدم بشه این‌طور گفت ولی بی‌خود از دیدِ کی؟ یه چیزایی واسه من بی‌خوده ولی واسه تو خیلی هم با خوده...نیس؟

جواب بهم نداده بود. انگار گوشی توی دستش آینه باشد، به خودش گفت: کسی که واسه چیزای بی‌خودی زندگی می‌کنه، حق داره برای چیزهای بی‌خودی هم بمیره...
این بار من نشنیده گرفتمش و دوباره پرسیده بودم: نگفتی! کی بریم پیش مادربزرگم؟
انگار که یکهو آینه‌ی توی دستش را شکسته باشم و من را پشت آینه دیده باشد گفت: هان؟
دوباره بش گفته بودم: کی بریم پیش مادربزرگم؟ روستا...
گفته بود: به زودی، بهت زنگ می‌زنم...می دونی خیلی دلم می خواد بریم پشت بوم، همون جا  که مادربزرگت خرت و پرتاشو میذاره توش...همیشه یه چیز جالب توش پیدا می‌شه، یه چیزی که برسه به داد آدم وقتی باقیِ چیزا بی‌خاصیت میشن.

به پشتی صندلی تکیه دادم  و زل زدم به تلفن. حتما می‌خواست با همین تلفن روی میزش بهم زنگ بزند که برویم خانه‌ی مادربزرگم، حتما باز هم سه تایی. همان شب هم لابد با همین تلفن بهم زنگ زده بود. بعضی چیزهای کوچک بی اهمیت توی یک موقعیت‌هایی چقدر مهم می شوند. چشم‌هام را بستم و توی ذهنم همه‌ی گوشه کنارهای پشت بامِ پر از خرت و پرت‌های خانه‌ی مادربزرگم را گشتم. یعنی دنبال چی بود آنجا؟ چشم‌هام را باز کردم و صاف توی صندلی نشستم. تلفن را برداشتم و شماره‌ی مادربزرگم را گرفتم. باید خودم می رفتم و پشت بام و خرت و پرت‌هاش را می دیدم.

سلام! جمعه هستی یه سر بیام پیشِت؟!
اَرِه پِسِر جان، واسه چی دَنیمِه
همیشه همین‌طور فارسی و مازندرانی را قاطی صحبت می‌کرد، وقتی من باش حرف می‌زدم
فقِط، اگه تونّی دِ بسته قُرصِ برنج هم بَییر مِنِ وِه، ایزو دَکِتِه دونه‌ها دِلِه
قرص برنج...آره حتما...!



























۲ نظر:

  1. بر خلاف عنوان داستان، داستان کلیشه ای نبود. نقش الوار های نا موزون و ناهمگون که یک پیکر بی جان از یک طناب منقش و جاندار آویزان است جالب و تماشایی در آمده بود. به نظرم شخصیت زن دوست راوی را اگر دچار چالش نمیکردید بهتر بود. یعنی صحنه ی پریدنش داخل بغل راوی.
    خواننده تمرکز بیشتری روی آنچه به نظر حقیر شالوده و عصاره ی داستان بود میتوانست داشته باشد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بسیار ممنون. به نظرم حق با شماست. اون موقع به نظرم می‌اومد با این صحنه یه مقدار اون ایده‌ی کلیشه‌ی همدستی راوی و اون زن یه کم به ذهن خواننده متبادر بشه. ولی خب به نظر نیازی هم نیست بهش.

      حذف