"به همین اندازه بیرحم: دلتنگی مال چیزهاییست که بیجایگزین ماندهاند." دو شماره که نوبتش مانده بود این جمله را توی دفترچهی یادداشتَش نوشت. پشت گیشه ازش کپی کارت ملی خواستند، نداشت. متصدی به دستگاه کپی انتهای سالن اشاره کرد. در پوشش را که باز کرد روی کاغذی نوشته شده بود: شمارهی یک را فشار دهید، سپس استارت را بزنید. هر چه زد عمل نکرد. برگشت پشت گیشه. گفت دستگاه کار نمیکند. متصدی دست راستش را آورد بالا. انگشتهای شست و اشارهش را به هم مالید و لبخندی زد. برگشت سمت ماشین کپی. قلک را دید کنارش. یک سکه انداخت توش و دکمه یک و سپس استارت را فشار داد. اتفاقی نیفتاد. شاید دستگاه کپی کاغذ نداشت. کشوی کاغذدان را که باز کرد انگار یک جفت چشم از توی سیاهیها بهش زل زده بودند. دردی پسِ سرش حس کرد، انگار کسی با چوب کوبیده باشد بهش. کارت ملی توی دست چپش، با دست راستش پس سرش را میمالید که از ذهنَش گذشت دستگاه را خاموشروشن کند. کرد. دکمهی یک و سپس استارت را فشار داد و دستگاه نفسنفسزنان کپی کارت ملی را تحویلش داد.
ادارهی نظام وظیفه، دانشگاه، و ادارهی گذرنامه، همه توی یک روز، آن هم توی مردادماه. شب که رسید خانه خیسِ عرق بود. مستقیم خستگیش را کشاند زیرِ دوش. سرش را که آب میکشید، صدایی شنید. یعنی آمده بود؟! امکان نداشت، راهی را رفته بود که برگشتی نداشت. صدا اما، باز هم آمد. آب را بست و گوش داد. صدا از بیرون نبود، از توی چاهِ حمام میآمد. زانو زد و نگاه کرد. یک جفت چشم از توی تاریکیها زل زده بودند بهش. پسِ سرش تیر کشید، انگار کسی با چوب کوبیده باشد بهش. به کاشیهای سرد دیوار تکیه داد. صابون را از کنار دهانهی سیاهِ چاه برداشت و بو کرد. عطر تختخواب داشت، زمان بستن چشمها. صابون را که به تنش میمالید فکر کرد: اگر پاش روش رفته بود چی؟
تنَش هنوز کمی خیس، حوله را انداخت روی رختآویز و توی تخت فرو رفت. عطر تنهای صابون پیچید بین ملحفهها. خستگی که پلکهاش را بست و چشمهاش را سنگین، طرح دو چشم پشتِ پلکهای توی تاریکی برق میزد، برق بیداری.
ادارهی نظام وظیفه، دانشگاه، و ادارهی گذرنامه، همه توی یک روز، آن هم توی مردادماه. شب که رسید خانه خیسِ عرق بود. مستقیم خستگیش را کشاند زیرِ دوش. سرش را که آب میکشید، صدایی شنید. یعنی آمده بود؟! امکان نداشت، راهی را رفته بود که برگشتی نداشت. صدا اما، باز هم آمد. آب را بست و گوش داد. صدا از بیرون نبود، از توی چاهِ حمام میآمد. زانو زد و نگاه کرد. یک جفت چشم از توی تاریکیها زل زده بودند بهش. پسِ سرش تیر کشید، انگار کسی با چوب کوبیده باشد بهش. به کاشیهای سرد دیوار تکیه داد. صابون را از کنار دهانهی سیاهِ چاه برداشت و بو کرد. عطر تختخواب داشت، زمان بستن چشمها. صابون را که به تنش میمالید فکر کرد: اگر پاش روش رفته بود چی؟
تنَش هنوز کمی خیس، حوله را انداخت روی رختآویز و توی تخت فرو رفت. عطر تنهای صابون پیچید بین ملحفهها. خستگی که پلکهاش را بست و چشمهاش را سنگین، طرح دو چشم پشتِ پلکهای توی تاریکی برق میزد، برق بیداری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر