کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

1583

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب



میگن یه شاهی ولیعهدش رو مجبور کرده بود سبد بافتن با شاخه‌های بید مجنون یاد بگیره. بچه‌هه می‌گفت به باباش که آقاجون من ولیعهدم مث اینکه آ. سبد ببافم؟! آر یو کیدینگ می؟! باباش اما بالاخره مجبورش کرد یاد بگیره و یاروئم به ناچار یاد گرفت.

یه روز یه جادوگری اومد توی قصر شاه و گفت یه اسب چوبی جادویی داره که پرواز می‌کنه. پسره گیر داد می‌خوام سوارش شم! خلاصه هی از باباهه انکار و از پسره اصرار، آخرش بردن اسبه رو پشت‌بوم کاخ، پسره سوار اسب چوبیه شد، یوهو اسب پرواز کرد و چن شبانه روز همین‌طور رفت و رفت و رفت و آخرش پسره رو گشنه و تشنه پرت کرد توی یه سرزمین دور و دیری که هیچی نداشت جز بید مجنون!

خلاصه یارو پسره گشنه و تشنه، بدون یه قرون پول افتاده بود یه جایی که هیشکی‌ام نمی‌دونست این پسر یه شاهیه یه جایی. خلاصه، از راه همون سبدبافی پول جمع کرد و زنده موند و پس‌انداز کرد و بیلیط ایران‌پیما گرفت برگشت قصر باباش!

باباش بش گفت: آه! بچه جون! کله‌ی گنده داری! چشم قلمبه داری! کوجا بودی تو آخه؟! بچه‌هه هم گفت: ای بابای دانا! عجب چیزی یادم دادی‌آ اسبه من رو گُمم کرد! من با همین سبدبافی تونستم برگردم!! خیلی مخلصیم به مولا!!

معمولا قصه رو همین جا تموم می‌کنن، ولی در اصل قصه ادامه داره و ازین جا صحنه کات میشه به شب، داخلی، اتاق خواب شاه. اونجا شاه تنها توی تخت بزرگش نشسته و داره قلیون می‌کشه و با خودش میگه: ایول! تدبیر به این میگن! حالا هم می‌شینه جای من! هم کلی ازم ممنونه! هم ازین به بعد هر چیز بی‌خود و بی‌جهت و بی‌علتی ازش بخوام دیگه نه نمیگه، سلطنت رو هم که ادامه میده، الیوم اکملت رسالت پدریم رو و خلاص! خرجشم فقط اجاره‌ی نیم ساعته‌ی یه جادوگر و پول نجار بود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر