کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

1588

آدمِ گرسنه بیشتر سردش می‏شود. حتا وسط خردادماهِ تهران. حالا که نمی‏توانستم غذا بخورم دلم گرما می‏خواست. مثل گرمای کیله‏ی مادربزرگم. ما به اجاق می‏گوییم کیله. خیلی‏ها کیله‏هاشان را جمع کرده بودند و جاش از کپسول‏های گاز استفاده می‏کردند. گرچه جای کیله‏ها هنوز باقی بود، مثل جای شکستگی روی پیشانیِ من. توی هر خانه اتاقی که چوب‏های سقفش سیاه بود، پیش‏تر توش کیله داشت. مادربزرگم کیله‏ی آشپزخانه را تعطیل کرده بود اما توی اتاق نشیمن‏مان هنوز یک کیله داشتیم. روش دیگر غذا نمی‏پخت، اما چای دم می‏کرد. شب‏ها هم که سرد می‏شد، آتش توش هم چای را آماده می‏کرد، هم ما را گرم. روی دیوار پشت کیله یک تاقچه مانندی بود که روش قوطی چای و ظرف شکر سرخ و انواع ادویه چیده شده بودند. کنار آن همه عطر و طعم یک قاب هم بود. عکس توی قاب مردی را نشان می‏داد بلند قد با قطار فشنگِ ضربدری که از روی شکم کمی برآمده‏اش می‏گذشت و پشت شانه‏هاش گم می‏شد. مرد توی همین خانه، روی نرده‏هایی که من وقتی بچه بودم از روش افتاده بودم و زخم پیشانی‌م شد یادگارش، نشسته بود و تفنگش را کنار پاش تکیه داده بود. به کوهنوردی می‌ماند که خسته از پیمودن سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها، اندکی مانده به قله، چوبدستش را کنار پاش تکیه داده بود و روی تخته سنگی خستگی در می‌کرد. فکر می‏کردم پدربزرگم است، اما نبود. این را وقتی هفت هشت ساله بودم فهمیدم. راستش آنقدر پدربزرگم بود که حتا فکرش را هم نمی‏کردم شاید نباشد. انگار پدرم بود که بِم گفت این نه پدربزرگم، که دوستش بوده. یاغی معروفی بوده انگار توی زمان رضاشاه، محبوب مردم و مغضوب خان‌ها و حکومت. گویا پدربزرگ من هم به خاطر دوستی باهاش به دست قزاق‏ها کشته شد. خودش را هم انگار دست آخر دوستانش، که از موش و گربه بازی با قزاق‏ها خسته شده بودند، کشتند.

وقتی از مادربزرگم پرسیدم، قصه‏ای مشابه گفت برام. وقتی از مرد توی عکس حرف می‏زد، گرچه چهره‏اش حالت بی‏تفاوت همیشه‌اش را داشت اما کاکل موهای سرخ از حنایش که از زیر روسریش بیرون بود، انگار که پشت اسب بتازد، توی هوا تکان می‏خورد. برام تعریف کرد که پدربزرگم و این یاغی خیلی رفیق بودند. وقتی خبرچین‏هایی که تمام این جور قصه‏ها یکی ازش دارند، خبر رفاقت این دو تا را به قزاق‏ها دادند، جماعت قزاق آمدند پی پدربزرگم، او اما شب قبل از راه رودخانه فرار کرده بود. می‏خواست برود ترکمن‏صحرا که مدتی پنهان شود، آن روزها زور رضاخان و قزاق‌هاش هنوز به ترکمن‌ها نچربیده بود. پدربزرگ اما، به ترکمن‌صحرا نرسیده، جایی نزدیکی‏های گرگان کشته شد. حالا به دست قزاق‏ها کشته شد یا توسط یک مشت یاغی دیگر، یا از زور خستگی از روی زین سُر خورد، کسی نمی‏داند. دوستش اما، همین که توی عکس بود، چندین سال بعد کشته شد. آن شبی که فرداش مُرد با سه تا از افراد مورد اعتمادش خانه‏ی ما خوابیده بودند. صبح زود به قصد مقرشان توی کوه‌ها حرکت کردند، اما هرگز به مقصد نرسیدند. عصر جنازه‏ی سردسته‏ی یاغی‏ها پیدا شد. سه تا دوستش که می‏گفتند او را کشته‏اند هم جنازه‏شان کمی جلوتر از او پای درختی افتاده بود. یک بلوط بلند که شاخه‏هاش آنقدر گسترده بود که نور آفتاب را هم از خود عبور نمی‏داد. درخت مثل سدی جلوی منبع زندگی ایستاده بود و جز خزه‌ها چیزی پاش زنده نمی‌ماند. همه متفق‌القول بودند که سردسته را آن‌ها کشته‌اند. انگار چند بار هم به شیوه‌هاش معترض بودند و تهدیدهایی هم کرده بودند. اما کسی نفهمید خود آن سه نفر خائن چطور کشته شدند، گرچه توی گزارش‏ها کشته شدن هر چهار نفر به حساب ژاندارم‏ها نوشته شد. اما همه می‏دانستند ژاندارم‏ها هرگز توان دستگیری و کشتن سردسته‏ی یاغی‏ها را نداشتند، کار کار دوستانش بود. اما آنها را چه کسی کشته بود؟! پاسخ تقدیر الهی بود، دنیا که دار مکافات است تا روز قیامت منتظر نمانده بود و شب نشده کلک قاتلین سردرسته را کنده بود.

عصرها که می نشستیم کنار کیله و چای می‌خوردیم مدام قاب عکس جلوی چشم‌مان بود. یک بار از مادربزرگم پرسیده بودم: این چرا صورتش انقدر بی‏روح است؟! نه لبخندی! نه اخمی! مادربزرگم بهم گفته بود: چون خیلی آدم کشته! هر یک نفری را که بکشی - به حق یا نا حق- جانش، روحش، اضافه می‎‏شود به تو و تا ده روز توی تنت می‏ماند و از هوایی که تو تنفس می‏کنی، نفس می‏کشد، از غذایی که تو می‏خوری تغذیه می‏کند و از آبی می‏نوشد که تو می‏نوشی. این است که اگر کسی را کُشتی باید ده روز، روزه بگیری. جز آب، آن هم اندک، هیچ چیز از گلوت نباید پایین برود. روح مرده ضعیف‏تر از روح زنده‌هاست، اگر ده روز گرسنگی را تاب بیاوری، روحش از بدنت جدا می‏شود و می‌رود همانجا که روح مردمانی که مرده‌اند اما کشته نشده‌اند، خواهد رفت. وگرنه همان جا، همراه جسمِ تو، خواهد ماند و تا آخر عمر ازت جدا نخواهد شد. این مرد، سردسته‏ی یاغی‏ها، صدها نفر را کشته بود و بعد از هر پیروزی جشن گرفته بود و گوزن کوهی کباب کرده بود. سنگینی روح صدها نفر تمام جانش را تصاحب کرده بود، توی قلبش نه جایی برای لبخند مانده بود، نه محلی برای اشک، چه اشک حسرت، چه اشک شوق، چه اشک پشیمانی. از مادربزرگم پرسیده بودم: یعنی اگر کسی را بکشی، تا همیشه بات می‏ماند؟! مکثی کرده بوده و گفت بود: بله!




هر چیزی که بدست آوردنش ارزش جنگیدن داشته باشد، بدست که آمد، همراش هراس از دست دادنش را نیز همراه می‏آورد. تنها چیزهایی که بی رنج و جنگ و نبرد به دست می‏آیند دائمی هستند. نه اینکه خودشان تا همیشه بمانند، بلکه جایشان هرگز خالی نمی‏ماند. همیشه چیزی مشابه جای خالی‌شان را پُر می‌کند، آنطور که انگار همیشگی هستند. دخترک اما این طور نبود. حاصل ماجراها و نبردهایی بود که ناچار ترسِ از دست دادنش زودتر از خودش توی قلبم خانه کرده بود. هر یک قدمی که بر می‌داشتم، هر یک قدمی که بر می‌داشت، هر سلامی که جواب می‌داد، هر لبخندی که می‌زد، هر اشکی که می‌ریخت، همه و همه ترسِ از دست دادنش را تقویت می‌کرد. انگار که دوست داشتن و ترسِ از دست دادن خواهران توامانِ هم‌اند. با هم می‌آیند توی دنیات، و توی همه چیز دست به یکی می‌کنند، و آنقدر شبیه‌اند که همیشه یکی را با دیگری اشتباه می‌گیری.

با خودم فکر می‌کردم یعنی تا ابد بدون لبخند ماندن و همیشه بی‌قرار اما بی‌تفاوت بودن، می‌ارزد به تا آخر عمر پیشِ من ماندنش؟! به هر حال، با کسان دیگر هم آن طور شاد نبودم. به نیم ساعت نمی‌رسید که عذر و بهانه‌ای خودش را می‌کوبید به قفس جمجمه‌م و تا نمی‌رفتم پی کارم از بال و پر زدن دست نمی‌کشید. او اما فرق داشت، همیشه موضوعی برای گفتگو باش پیدا می‌کردم. نه ازین موضوع‌ها که همیشه توی دست و بال نفر بغل دستیت توی اتوبوس هست، موضوع‌های لذت بخش. گرچه فرم هر دو تا موضوع یکی بود و مواد اولیه‌ش یکسان بود، اما دخترک انگار توی تاقچه‌ی بالای اجاقش ادویه‌های مخصوصی داشت که مزه‌اش را با هر بحث و گفتگوی دیگر متفاوت می‌کرد. آخ اگر این ترسِ از دست دادن نبود، دوست داشتن چه ترش شیرینی می‌شد، مثل شربت به‌لیمو.




نه فکرم، نه تنم، نه قلبم، هیچ یک تاب تحمل این همه ترس را نداشتند، اما آن شب سر میز شام هم هنوز تصمیمی برای هیچ کار نداشتم. یاد گرفته بودم فاصله‌ی گرفتن این جور تصمیم‌ها که برخلاف همه جور منطق و استدلال است باید تا عملی شدن‌شان کم باشد، خیلی کم، وگرنه هرگز عملی نمی‌شوند. کافی‌ست نیم‌ساعت به استدلال زمان بدهی تا منصرف کُنَدَت. تصمیمم را وقتی گرفتم که بین بازوهام خوابش برده بود. آرام سرش را از روی بازوم سُر دادم و از تخت رفتم بیرون. تا وقتی سرش مثل انارِ رسیده شکافت و خونِ سرخ به چشم‏هاش که هنوز خواب بودند رسید، نگاش نکرده بودم. همه‌ی فکرم این بود که تا ده روز باید آنقدر غذا بخورم که روحش در من از خودم قوی‌تر شود. تا بدون ترس و تا همیشه به نقطه‌ی صفرِ آرامشِ با او برسم، آنجا که نه ترسی‌ست، نه شوری، نه شوقی. رودخانه‌ی آرامی‌ست که به دریایی بی‌ماهی و رنگ می‌ریزد. اما نمی‌دانم توی آن سرخی جاری چی دیدم که بی‌درنگ فهمیدم نخواهم توانست تمام عمر، همه جا، همه وقت، همراهم بکِشمش. منبع عشقِ من انگار توی خونِ او بود، حالا که رها شده بود از رگهاش و روی ملافه‌ی آبی پخش می‌شد، توی وجودم هیچ حسی نبود. فقط می‌دانستم، باید ده روز غذا نخورم.


نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود. سرم گیج می‌رفت. توی خردادماه از سرما می‌لرزیدم. انگار توی شکمم حفره‌ای ایجاد شده بود و همه‌ام را داشت می‌بلعید. داشتم توی خودم مچاله می‌شدم. یک‌هو یاد معلم دینی مدرسه افتاده بودم که می‌گفت عاقبت جهان توی خودش فرو می‌رود، می‌شود اندازه‌ی یک توپ پینگ پنگ، اما جرمش همینی که هست می‌ماند. یک توپ پینگ پنگ به جرم کائنات. من هم انگار هی داشتم کوچک می‌شدم، آب می‌رفتم، فرو می‌رفتم توی خودم، جرمش اما روی شانه‌هام، روی قلبم، همین‌طور سنگین و سنگین‌تر می‌شد. هر چه می‌گذشت انگار او بیشتر می‌شد و من کمتر. نکند مادربزرگم اشتباه کرده بود؟! نکند گرسنگی من او را سیرتر می‌کند؟! انگار دو تایی افتاده بودیم توی رینگ بوکس و من فقط مشت می‌خوردم. نگاهم پیِ داور بود که آن شمارش معکوس لعنتی را شروع کند و کار تمام شود. ببازم، اما آسوده شوم. بازی اما انگار داوری نداشت. توی رینگ من بودم و او، یعنی روح او، هیچکس دیگری نبود. مشت بود که بر سر و پیکر و شکم و سینه و قلبم وارد می‌شد، یکی بعد از دیگری، افتاده بودم روی کف چوبی رینگ و توی خون خودم غوطه می‌خوردم. همین‌طور از سرم و گوش‌هام و دهانم و بینی‌ام خون می‌ریخت. خوب نمی‌دیدم، ضربه‌ها انگار چشم‌هام را کور کرده باشد. دنیام تار شده بود اما حس می‌کردم بالای سرم ایستاده، سنگینی سایه‌اش را روی اعضای ضرب دیده‌ی غرق خونَ‌م حس می‌کردم. ناگهان انگار خم شد و با دستمالی صورتم را پاک کرد، گرمای نفسش می‌خورد به پوست صورتم. عطر خودش بود. گفت: کجا بودی آخه؟! یهو کجا غیبت زد نصفه شبی؟! اومدی توی این زیرزمین چیکار؟! نیگا نیگا! چن روزه هیچی نخوردی؟! از حال رفتی از گرسنگی. باید بخوابونمت روی تخت سرم بهت وصل کنم، چیزی بدم بخوری که همه رو پس می‌زنی! چیکار کنم آخه از دستت؟! هر دفعه این بازی رو درمیاری! آخرش منو می‌کشی. دق می‌دی منو با این دیوونه‌بازی‌آت...

من اما، مادربزرگم را می‌خواستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر