کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

1582

دلتنگی یک نفر است، با یک اتاق‌خواب که توش کمدی دارد پر از لباس‌های جوراجور. امروز رفته است توی جلد چکاچاک قیچی‌ِ دخترک آرایشگر. هر یک صدای خوردن دو لبه‌ی قیچی انگار شستی‌ باشد که زه را رها می‌کند سمت من، اما تیری همراش نیست. به جاش یک رد از رنگ آبی جلوی چشم‌هام پرواز می‌کند. انگار پرنده‌ای با پرهای آبی که پرواز کند روبروم. اما آنقدر سریع که ازش جز خطی از رنگ آبی بر جا نمی‌ماند، آن هم برای چند لحظه.

سعدی اگر شعرهاش یک ذره رنگ واقعیتِ اینجایِ زمینِ این روزگار را داشت، ابتدای گلستانِ پر نقش و رنگش نفس را ممد حیات نمی‌خواند. ممد حیات دلتنگی‌ست، چرا که مولّد امید است. آدم تا دلش تنگ می‌شود - برای رهایی ازش - شروع می‌کند به چیدن چیزها کنار هم. به خلق خیال‌ها، به ساختن امیدها. شروع می‌کند به بافتن طناب رهایی با الیاف خیالش. اما در عین حال حواسش هم هست زیاد به پنجره نزدیک نشود. چون طول طناب و ارتفاع پنجره چنان نامتناسبند که خیال‌باف‌ترینِ ذهن‌ها هم نمی‌توانند به هم گره‏شان بزند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر