هوشنگمون نشسته لب حوض، روبروش فنری هوندا، هوام که گرم.بمون میگه تابستون هم که اومد! بیا قلیون رو ردیف کنیم! میگیم بش: تابستون چه ربطی داره به قلیون؟! میگه: مگه من گفتم ربط داره؟! یه فکری کردیم و گفتیم: نه والا! چَش! الان ردیفش میکنیم! بمون میگه: ولش کن اصن! کار تو نیس! تو برو بساط چایی رو علم کن! قلیون کار خودمه! میگیم: خُب، چَش!
به نیم ساعت نکشیده ردیفه همه چی، فنری هوندام که همینطور صمالبکم واستاده بود کنار دیواری که روش خزه و گربه سبز شده بود. هوشنگمون صورتش بین دود محو و پیدا میشد هی، اما حرفاش شفاف و واضح شنیده میشد مث همیشه. گفت بمون: قلیون میگم یاد کی میافتی؟! گفتیم: والا! یاد خودت! یاد هوشنگ میافتیم! گفت: رو این قلیون عکس کیه؟! گفتیم: پدر تاجدار، ناصرالدینشاه قاجار؟! لبخندی زد و گف: البت ما و ایشون نداریم! پدر تاجدار نیس این شاه ناصرالدین، آینهی ملت ایرانه! یکیش من! یکیش تو!
میگیم: چطور؟! میگه: عی بابا! میخوام اون روز اردیبهشتی رو بیاری تو خاطرت! دَییق بت بگم یازده اردیبهشت، که گولهی میرزا رضا کرمانی گذشت از پالتوی شاه ناصرالدین و کلکش رو کند بلخره. اینا نمیگن بمون، اما آخرین جملهی شاه این بود: دمت گرم سُرب! خلاصم کردی!
اون روز اردیبهشتی که تن بیجونش رو گذاشتن توی کالسکهی سلطنتی و از بین هلهله و جیغ و ویغ ملت بردنش تا کاخ، مردم باس ساکت وا میستادن و زل میزدن به خودشون توی آینهی جسد شاه جای جنگولکبازی و جشن و شادی. توی کالسکه بلکمم یکی ازون زیر دستش رو هم برای ملت تکون میداد و اون یکی از پشت دو تا گوشهی لبش رو میکشید به دو طرف، که لبخند بزنه به ملتش!
میدونی حاجی، شاه ناصرالدین هیچوقت توی عمرش مث این لحظهها آینهی خودش و ملتش خودش، که من و تو باشیم، نبود. شاهِ عکاسِ خاطرهنویسِ شاعرِ عاشقِ خستهیِ درموندهی تباهشده که اطرافیانش حتا طاقت پناه بردنش به یه بچه گربه رو هم نداشتن حالا جنازهش داشت دست تکون میداد و لبخند میزد. همون وقتی که بابای دوازدهسالهش به دستور بابازرگ لاکردارش عروسی کرد با دخترعمهی چاردهسالهش و حاصلش شد این بیچاره، باس میفهمید دهنش سرویسه زین پس! شونزده سالهش شد که یهو دید شده شاه ایران! مهدعلیا، ننهی تراژیکش هم که از رختخوابش تا صدراعظمش به همه چیش کار داشت! میدونی حاجی! مث من! مث تو! حالا همه راه میرن فحش میدن بهش که دهن مملکت رو سرویس کرد! اما دیقت ندارن که ما همه ناصرالدینشاههای بی تاج و تختِ جیران مردهایم، که به طور متقابل در حال سرویس کردن دهن همدیگه و مملکتیم. همهی این فحشها بهش تف سربالاس، تف سربالاییم.
هوشنگمون ساکت شد و دود قلیونش رو با آه میفرستاد سمت فنری هوندا، مام به امید یه نسیمی چیزی نیگآه به آسمون میکردیم. گفتیم بش: هوشنگی! پاشو بریم شابدلظیم! هوشنگمون دوباره از میون دود و نور یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتیم بش: با مترو میریم! فنری هوندا بمونه کنار دیوار مشغول ریکاوری! گف بمون: باشه اردیبهشت، اون موقه میریم. گفتیم بش: ینی میرسه اردیبهشت؟! جوابمون رو با چش و ابرو داد، ولی هیچی از لای دود ملوم نبود، جز حدس و شاید.
به نیم ساعت نکشیده ردیفه همه چی، فنری هوندام که همینطور صمالبکم واستاده بود کنار دیواری که روش خزه و گربه سبز شده بود. هوشنگمون صورتش بین دود محو و پیدا میشد هی، اما حرفاش شفاف و واضح شنیده میشد مث همیشه. گفت بمون: قلیون میگم یاد کی میافتی؟! گفتیم: والا! یاد خودت! یاد هوشنگ میافتیم! گفت: رو این قلیون عکس کیه؟! گفتیم: پدر تاجدار، ناصرالدینشاه قاجار؟! لبخندی زد و گف: البت ما و ایشون نداریم! پدر تاجدار نیس این شاه ناصرالدین، آینهی ملت ایرانه! یکیش من! یکیش تو!
میگیم: چطور؟! میگه: عی بابا! میخوام اون روز اردیبهشتی رو بیاری تو خاطرت! دَییق بت بگم یازده اردیبهشت، که گولهی میرزا رضا کرمانی گذشت از پالتوی شاه ناصرالدین و کلکش رو کند بلخره. اینا نمیگن بمون، اما آخرین جملهی شاه این بود: دمت گرم سُرب! خلاصم کردی!
اون روز اردیبهشتی که تن بیجونش رو گذاشتن توی کالسکهی سلطنتی و از بین هلهله و جیغ و ویغ ملت بردنش تا کاخ، مردم باس ساکت وا میستادن و زل میزدن به خودشون توی آینهی جسد شاه جای جنگولکبازی و جشن و شادی. توی کالسکه بلکمم یکی ازون زیر دستش رو هم برای ملت تکون میداد و اون یکی از پشت دو تا گوشهی لبش رو میکشید به دو طرف، که لبخند بزنه به ملتش!
میدونی حاجی، شاه ناصرالدین هیچوقت توی عمرش مث این لحظهها آینهی خودش و ملتش خودش، که من و تو باشیم، نبود. شاهِ عکاسِ خاطرهنویسِ شاعرِ عاشقِ خستهیِ درموندهی تباهشده که اطرافیانش حتا طاقت پناه بردنش به یه بچه گربه رو هم نداشتن حالا جنازهش داشت دست تکون میداد و لبخند میزد. همون وقتی که بابای دوازدهسالهش به دستور بابازرگ لاکردارش عروسی کرد با دخترعمهی چاردهسالهش و حاصلش شد این بیچاره، باس میفهمید دهنش سرویسه زین پس! شونزده سالهش شد که یهو دید شده شاه ایران! مهدعلیا، ننهی تراژیکش هم که از رختخوابش تا صدراعظمش به همه چیش کار داشت! میدونی حاجی! مث من! مث تو! حالا همه راه میرن فحش میدن بهش که دهن مملکت رو سرویس کرد! اما دیقت ندارن که ما همه ناصرالدینشاههای بی تاج و تختِ جیران مردهایم، که به طور متقابل در حال سرویس کردن دهن همدیگه و مملکتیم. همهی این فحشها بهش تف سربالاس، تف سربالاییم.
هوشنگمون ساکت شد و دود قلیونش رو با آه میفرستاد سمت فنری هوندا، مام به امید یه نسیمی چیزی نیگآه به آسمون میکردیم. گفتیم بش: هوشنگی! پاشو بریم شابدلظیم! هوشنگمون دوباره از میون دود و نور یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتیم بش: با مترو میریم! فنری هوندا بمونه کنار دیوار مشغول ریکاوری! گف بمون: باشه اردیبهشت، اون موقه میریم. گفتیم بش: ینی میرسه اردیبهشت؟! جوابمون رو با چش و ابرو داد، ولی هیچی از لای دود ملوم نبود، جز حدس و شاید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر