داستانهای پریان پیشتختخوابی، برای بچههای خوب
یکی بود یکی نبود، یه بابا و بچهای در حال کار کردن بودن که یهو بچه بیلش رو پرت کرد زمین و رو کرد به باباش و گفت: بیچارهمون کردی بابا، نمیشه دیگه! باس بیخیال شی! این همه راه! عَد باید ازین راه بریم که همچین چیز یوغوری افتاده توش؟! ملومم نیس چی هس! چوبه؟! سنگه؟! تکون هم که نمیخوره لامصب! نیگا! همه ولمون کردن! من موندم و تو و مامان! باقی رفتن جای دیگه!از راههای دیگه! ما سه تایی موندیم اینجا! دو روز دیگهم پاییز میرسه و بارون شروع میشه و بیچارهایمها! حالا هی گوش نکن!
باباش که نشسته بود یه گوشه و کلنگش رو عمود جلو روش نگه داشته بود عرقش رو با یکی از دستاش پاک میکرد و رو بهش گفت: تو نمیفهمی! بچهای! بیتجربهای! گرچه! اون بزرگترهام نفهمیدن! ما اگه این یه تیکه رو رد کنیم اون ور سرپناهه! سرپناه امن!! تموم پاییز و زمستون جامون امنه! تازه غذام اونجا به قدر کافی هست! همه جور غذا! نه ازین آت و آشغالا که بقیه دلشون رو بش خوش کردن! بقیه اگه کمک میکردن الان کار این تموم شده بود! حیف که هیشکی نمیفهمه! هیشکی!
همینطور که بابا و بچه داشتن ور میرفتن با چیزی که حتا نمیدونستن چیه یهو چن تا چیکه بارون ریخت از آسمون! پسره سریع پرید یه گوشه، باباش اما با طمانینه دست از کار کشید و کلنگش رو تمیز کرد و بعدش رو کرد به پسرش و گفت: فک کنم مامان شام رو آماده کرده، خسته شدی دیگه، بریم شام بخوریم. و دو تایی رفتن تو خونه پیش مامان.
حالا من میخوام دست شما بچههای خوب که ساعت نه شب میخوابین رو بگیرم و یه کم بریم بالاتر از محل وقوع ماجرا که خوب ببینید خونهی این سه تا مورچه رو و اون تهسیگاری رو که جلوی راهشون رو بسته بود. قبل از اینکه چشاتون رو ببندین میخوام ازتون خواهش کنم که تهسیگارهاتون رو نندازین رو زمین، اگرم میندازین نیگا کنین یه وقت سر راه مورچهای چیزی نباشه، چون یه بابای کلهشق ممکنه دهن یه بچهی بدبختی رو بابتش سرویس کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر