امروز باید میرفتم دیدن یکی از بدنامهای شهر. میگفتند هم بدنام است، هم خطرناک. اما خب، مشتری، مشتری بود و من هم باید به وظیفهام عمل میکردم. این یکی از قضا سوای بدنامیش، پولدار بود. گرچه طبق معمول فقط ده درصد سهمم میشد و باقی میرفت توی جیب رییس روسا، اما همان هم خیلی بود. آن هم توی این اوضاع. توی راه هی میخواستم فکرم را از جایی که میرفتم و کاری که باید میکردم منحرف کنم. اما هی قصهی دراکولا میآمد توی سرم. که یارو خودش را و زن و زندگیش را فدای مشتری پولدارش کرد. سعی کردم به جاش به رفقام فکر کند. به اینکه امروز عصر که کارم را انجام دادم زنگ میزنم و با چن تایشان میروم بیرون و چیزی میخورم و با هر قلپ یک تکه از خاطرهی این روز زشت را پاک میکنم. دوستهام، گرچه مثل آفتاب بودند، اما تازگیها شده بودند آفتاب آخرهای تابستان و اولهای پاییز. وقتی بودند از گرمایشان کلافه میشدم و وقتی نبودند تمام تنم یخ میکرد.
داشتم به خانهی طرف نزدیک میشدم. ایستادم و از توی کیفم سیگاری در آوردم و نشستم توی ایستگاهِ اتوبوسی که توی آن ساعتِ روز پرنده توش پر نمیزد. آرام آرام سیگار را کشیدم و تمام فکرم را متمرکز کردم روی پیچ و تابهای دودش. یک لحظه به یک شکل نمیماند اما آنقدر نرم تغییر حالت میداد که هیچ متوجه نمیشدی کِی، چه شکلی بود. تازه داشت کیف میداد که تمام شد، رسید به فیلتر. بلند شدم و لباسم را مرتب کردم و دو تا آب نبات نعنایی انداختم توی دهانم. بعد هم تهسیگار را انداختم توی سطل آشغال کنار ایستگاه اتوبوس، که یکهو صدای انفجاری بلند شد.
انگار که چیزی تو سطل آشغال بود که ته ماندهی آتش سیگارش منفجرش کرده بود؟! نمیدانم! از بعدش چیزی یادم نیست. چشمهام را که باز کرد دیدم روی یک کاناپه مانندی افتادهام. خواستم بلند شود اما نتوانستم. انگار هنوز موج انفجار توی سرم تقلا میکرد. همین که تکان خوردم سایهی محوی را دیدم که آمد نزدیکم نشست. بهم گفت: چه خبر بود؟! انگار چیزی منفجر شد! افتاده بودید روی زمین! تمام کیفتان پخشِ زمین شده بود. از چیزهای توش فهمیدم همان کسی هستید که با من قرار داشتید. به نظرم فقط شوکه شدهاید. چیز خاصی نیست. کمی استراحت کنید بهتر میشوید. آمدم دهانم را باز کنم که طرف گفت: نه نه! چیزی نگویید! استراحت کنید! میروم برایتان شام بپزم.
مقاومت نکردم. چشمهام را بستم و با خودم فکر کردم اینقدرها هم که میگفتند طرف ترسناک نیست! شاید هم نقشهای دارد! مثل جادوگر هانسل و گرتل! میخواد سوپ بهم بدهد تا پروار بشوم؟! یا خونم خوشمزهتر بشود؟! توی همین فکرها انگار روی همان کاناپه خوابم برد. چند ساعتی شاید گذشته بود که دستی روی موهام کشیده شد. آرام چشمهام را باز کردم. خودش بود. گفت: شام آمادهست. اما تکان نخورید. میآورم همینجا. دو تا ساعدم را گذاشتم روی کاناپه و آرام خودم را بالا کشیدم که بتوانم بنشیم. پتوی نازک بهاره از روی پاهام سر خورد و افتاد پایین. پرده کمی از جلوی پنجره کنار رفته بود. آفتاب داشت غروب میکرد و آسمان هنوز تاریکِ تاریک نبود.
تا آمدم نگاهی به اتاق بیندازم با کاسهی سوپ از راه رسید. مزهش میگفت ازین سوپ آمادههاست. ازین سوپهای متشکل از آب و گرد و پانزده دقیق صبر. قاشق به قاشق سوپ را فوت میکرد و میآورد تا جلوی دهانم. بعد من دهانم را باز میکردم و قاشق را با احتیاط میبرد جلوتر. قورتش که میدادم، چانهام را، حتا اگر کثیف نشده بود، با دستمالِ نرم سفیدی تمیز میکرد و میرفت سراغ قاشق بعدی. همینطور آرام آرام کاسه خالی شد. بعد برام چای آورد و کنارم نشست. تلویزیون را روشن کرد. یک مستند داشت نشان میداد در مورد رضا عابدینی. در مورد بازیش با حرفها و خطها و شکلها و کلمات. مستند که تمام شد، تلویزیون را خاموش کرد، بعد پا شد و چراغها را هم کشت و بدون هیچ حرفی رفت توی یکی از اتاقها. من هم چیزی نگفتم. خسته بودم، دوباره دراز کشیدم.
انگار چند ساعتی خوابیده بودم که تشنگی بیدارم کرد. هنوز روی کاناپه بودم. پا شدم و به موبایلم که روی میز وسط هال بود نگاه کرد. سه و بیست و پنج دقیقه صبح بود. رفتم توی آشپزخانه و انگار که جای همه چیز را میدانستم، مستقیم رفتم سراغ کابینتی که لیوانها توش بود. یکی برداشتم و در یخچال را باز کردم. بطری آب را توی لیوان خالی کردم و همهش را خوردم. بعد برگشتم توی هال و دوباره دراز کشیدم و خوابم برد.
یکهو از صدای زنگ موبایل بیدار شدم، آلارم صبحگاهیش بود. از جا پریدم و صداش را قطع کردم. چشمهام را مالیدم و نگاه کردم، شش و هفت دقیقهی صبح. همان ساعتِ هر روز. از جام بلند شدم و به خودم کش و قوسی دادم. همان طور گیج و خوابالود رفتم توی آشپزخانه و آب را گذاشتم جوش بیاید. بعد صورتم را شستم و مسواک زدم. آب جوش را ریختم توی لیوانم که از بس شسته نشده بود، تویِ سفیدش شده بود قهوهای. یک چای کیسهای انداختم توش و تا آب رنگ بگیرد، لباس پوشیدم. چای را گذاشتم روی میز و تا کمی خنک شود کفش و جورابم را پوشیدم. نصفش را خوردم و به ساعت نگاه کردم. شده بود یک ربع به هفت. داشت دیر میشد. باقی چای را رها کردم روی میز و راه افتادم سمت محل کار خدمتِ رییس روسا.
داشتم به خانهی طرف نزدیک میشدم. ایستادم و از توی کیفم سیگاری در آوردم و نشستم توی ایستگاهِ اتوبوسی که توی آن ساعتِ روز پرنده توش پر نمیزد. آرام آرام سیگار را کشیدم و تمام فکرم را متمرکز کردم روی پیچ و تابهای دودش. یک لحظه به یک شکل نمیماند اما آنقدر نرم تغییر حالت میداد که هیچ متوجه نمیشدی کِی، چه شکلی بود. تازه داشت کیف میداد که تمام شد، رسید به فیلتر. بلند شدم و لباسم را مرتب کردم و دو تا آب نبات نعنایی انداختم توی دهانم. بعد هم تهسیگار را انداختم توی سطل آشغال کنار ایستگاه اتوبوس، که یکهو صدای انفجاری بلند شد.
انگار که چیزی تو سطل آشغال بود که ته ماندهی آتش سیگارش منفجرش کرده بود؟! نمیدانم! از بعدش چیزی یادم نیست. چشمهام را که باز کرد دیدم روی یک کاناپه مانندی افتادهام. خواستم بلند شود اما نتوانستم. انگار هنوز موج انفجار توی سرم تقلا میکرد. همین که تکان خوردم سایهی محوی را دیدم که آمد نزدیکم نشست. بهم گفت: چه خبر بود؟! انگار چیزی منفجر شد! افتاده بودید روی زمین! تمام کیفتان پخشِ زمین شده بود. از چیزهای توش فهمیدم همان کسی هستید که با من قرار داشتید. به نظرم فقط شوکه شدهاید. چیز خاصی نیست. کمی استراحت کنید بهتر میشوید. آمدم دهانم را باز کنم که طرف گفت: نه نه! چیزی نگویید! استراحت کنید! میروم برایتان شام بپزم.
مقاومت نکردم. چشمهام را بستم و با خودم فکر کردم اینقدرها هم که میگفتند طرف ترسناک نیست! شاید هم نقشهای دارد! مثل جادوگر هانسل و گرتل! میخواد سوپ بهم بدهد تا پروار بشوم؟! یا خونم خوشمزهتر بشود؟! توی همین فکرها انگار روی همان کاناپه خوابم برد. چند ساعتی شاید گذشته بود که دستی روی موهام کشیده شد. آرام چشمهام را باز کردم. خودش بود. گفت: شام آمادهست. اما تکان نخورید. میآورم همینجا. دو تا ساعدم را گذاشتم روی کاناپه و آرام خودم را بالا کشیدم که بتوانم بنشیم. پتوی نازک بهاره از روی پاهام سر خورد و افتاد پایین. پرده کمی از جلوی پنجره کنار رفته بود. آفتاب داشت غروب میکرد و آسمان هنوز تاریکِ تاریک نبود.
تا آمدم نگاهی به اتاق بیندازم با کاسهی سوپ از راه رسید. مزهش میگفت ازین سوپ آمادههاست. ازین سوپهای متشکل از آب و گرد و پانزده دقیق صبر. قاشق به قاشق سوپ را فوت میکرد و میآورد تا جلوی دهانم. بعد من دهانم را باز میکردم و قاشق را با احتیاط میبرد جلوتر. قورتش که میدادم، چانهام را، حتا اگر کثیف نشده بود، با دستمالِ نرم سفیدی تمیز میکرد و میرفت سراغ قاشق بعدی. همینطور آرام آرام کاسه خالی شد. بعد برام چای آورد و کنارم نشست. تلویزیون را روشن کرد. یک مستند داشت نشان میداد در مورد رضا عابدینی. در مورد بازیش با حرفها و خطها و شکلها و کلمات. مستند که تمام شد، تلویزیون را خاموش کرد، بعد پا شد و چراغها را هم کشت و بدون هیچ حرفی رفت توی یکی از اتاقها. من هم چیزی نگفتم. خسته بودم، دوباره دراز کشیدم.
انگار چند ساعتی خوابیده بودم که تشنگی بیدارم کرد. هنوز روی کاناپه بودم. پا شدم و به موبایلم که روی میز وسط هال بود نگاه کرد. سه و بیست و پنج دقیقه صبح بود. رفتم توی آشپزخانه و انگار که جای همه چیز را میدانستم، مستقیم رفتم سراغ کابینتی که لیوانها توش بود. یکی برداشتم و در یخچال را باز کردم. بطری آب را توی لیوان خالی کردم و همهش را خوردم. بعد برگشتم توی هال و دوباره دراز کشیدم و خوابم برد.
یکهو از صدای زنگ موبایل بیدار شدم، آلارم صبحگاهیش بود. از جا پریدم و صداش را قطع کردم. چشمهام را مالیدم و نگاه کردم، شش و هفت دقیقهی صبح. همان ساعتِ هر روز. از جام بلند شدم و به خودم کش و قوسی دادم. همان طور گیج و خوابالود رفتم توی آشپزخانه و آب را گذاشتم جوش بیاید. بعد صورتم را شستم و مسواک زدم. آب جوش را ریختم توی لیوانم که از بس شسته نشده بود، تویِ سفیدش شده بود قهوهای. یک چای کیسهای انداختم توش و تا آب رنگ بگیرد، لباس پوشیدم. چای را گذاشتم روی میز و تا کمی خنک شود کفش و جورابم را پوشیدم. نصفش را خوردم و به ساعت نگاه کردم. شده بود یک ربع به هفت. داشت دیر میشد. باقی چای را رها کردم روی میز و راه افتادم سمت محل کار خدمتِ رییس روسا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر