شو آف گفتی و کردی خرابم... در حد ناکازاکی حتا ایشی زاکی در حد هیروشیما هیرو بی شیما هیرو بی سیما هیرو بی تصویر ای که دستت می رسد، گیرم که می رسد، نباس بکنی که... چه کاریه... شوآف رو می کنم عرض یا عرز یا ارز... آدم با شوآف شوآف هیرو نمیشه... اینجوریاس... اگه نمی دونستی بودون...
آقام هامون یه تُکِ پا اومد، واسه حاجی تون یه جوک گفت و رفت! که فلانی نمی دونم شلوارش چی شده بود، بعدش می گفت من الان نمی دونم دارم میام، یا دارم میرم!
حاجی تون می خواد بگه، اصن توی هر قدمی که بر میدارین از قدم، باس بدونین دارین میاین یا دارین میرین. اگه نمی دونین، شومام جوک میشین! حالا بی بین کی گف تیم...
یه روزی من بودم تمرکزم بود، یکی اومد به هم اش زد تمرکزوآ! تهش شد: زکرمت اون یکی اومد به هم زد تهش شد: مترکز یکی دیگه م حتا به هم زد تهش شد: کرزمت هیچی دیگه! بی معنی! همه ش! داشتیم می شدیم ناامید... که یکی اومد!!! بهم اش زد کردش: ترمزک شما بش میگین: نیش ترمز گرفتیم اش چی رو؟ ترمزکو... که چی؟ که یه حالی بکنیم با چی؟ با مناظر توی راه بعدش؟ هیچی! به راهمون دادیم چی رو؟ ادامه رو...
حاجی تون می خواد بپرسه، شوما می دونی فرق بشین و بتمرکز چیه؟! نمی دونین دیگه... وقتی میگه نمیشه تمرکز کرد، خب لابد نمیشه! هی بش نگین بشین! هی بش نگین قدم بزن! هی گل و گاو و زبون نریزین...
حاجی تون می خواد اینایی که میگن: "فکر نون باش که خربزه آبه" رو اول مخاطب قرار بده، بعدش دستشون رو بیگیره، ببره تا علوم سوم دبستان، صفحه بیست و سه. که نوشته: آدم بدون آب سه روز زنده می مونه، بدون نون یه ماه. تازه هوا رو که دیگه نگو. از هوا بدتراش رو که اصن لاقربتا...
حاجی تون می خواد بگه، کلن از فکر نون و آب و خربزه بیاین بیرون. حاجی تون اما رفته تو این فکر، که اینارو به کی میگه؟! واس چی میگه؟ اصن میگه واقعن؟! خولاصه! تُف به ذاتمون...
حاجی تون با اینایی که نمی تونن شلوارشونو بکشن بالا کاری نداره، خودشون و خدای خودشون!! اما می خواد اینایی که نمی تونن دماغ شون رو بکشن بالا مخطاب قرار بده و بپرسه: شوما وقتی سرما می خوری، یا وقتی توی این فصل بهار، مورد هجوم آقای لرژی قرار می گیری، استراتژی ات چیه؟! چطو جنگو مغلوبه می کنی؟!
حاجی تون می خواد بگه، جولوی هر دوربین مخفی ای، حالا هرچه قدرم تابلو مابلو باشه، همه مون واس دو سوت ام که شده به خودمون گفتیم: نکنه واقعی باشه. حاجی تون می خواد انگوشت ش رو بذاره روی همون دو سوت. و بتون بگه، ایین فکرا نکنین! تخت خواب بهترین جای دنیاس! دیگه نشد کاناپه، بیشتر کوتا نیاین...
خولاصه! ما بریم ادامه دین مون رو ادا کنیم به اشتماع...
هوشنگ بمون گفت، چی گفت؟ که یکی بهش گفت، کی گفت؟ ژان بودریار گفت، چی گفت؟ گفت: لبخند بزنید، و دیگران همیشه در عوض بهتان لبخند می زنند. لبخند بزنید تا نشان دهید چقدر شفاف هستید و صادق. اگر چیزی ندارید بگویید، لبخند بزنید. نه این حقیقت را که چیزی برای گفتن ندارید، نه تفاوت تان با دیگران را مخفی نکنید. بگذارید این تُهی گونه گی، این بی تفاوتی عمیق، توی لبخندتان بدرخشد.
هوشنگ بمون گفت، چی گفت؟ که یکی بهش گفت، کی گفت؟ فرانتس کافکا گفت، چی گفت؟ گفت: لبخندها مثل آهنگ های عاشقانه اند، توصیف زیاد می کنند، اما چیزی را اثبات نمی کنند.
می فرماد: صد نامه نوشتیم و جواب نشنیدیم / این هم که جوابی نشنیدیم جواب است. حاجی تون می خواد بگه علاوه بر شنونده که باس عاقل باشه، ناشنونده هم باس عاقل باشه...
ملا یک لنگ دور کمرش بسته، نشسته بود توی اتاق. بعد از دو ساعت صداش کردند تو. قاضی القضات با یک نگاه متاسفمگویی بهش گفت: ملا نصرالدین، با این سن و سال از شما بعید است بی تنبان توی شهر بچرخید. به هر حال، شرح ماوقع دهید همکارمان تایپ می کند.
ملا گفت: حقیقت اش، دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ. ما مریض و تبدار خوابیده بودیم توی خانه که صدای دعوای زیر پنجره از خواب پراندمان. کمی بی خیالش شدیم. اما ول کن نبودند. خواستیم تماس بگیریم با گزمه دانی، اما گفتیم خب خودمان ردیف اش می کنیم. ناسلامتی ریشسفید محل ایم! البته که مومنی که من باشم، از یک سوراخ دوبارگزیده نمی شوم. فلذا بی لحاف رفتم به حل و فصل امور بپردازم. چه می دانستیم طراران این دوره زمانه این قدر بی چشم و رو شده اند، که لحاف که نباشد به تنبان وصله دار سی و سه ساله ما هم رحم نمی کنند...
قاضی القضات گفت برادر تایپ کنید. حکم این است: ممبعد یا با لحاف بیایید حل و فصل دعوا، یا یک زیرشلواری ای چیزی بپوشید. ترجیحا نونوار و بی وصله. ملا که مجلس قضا را ترک کرد، قاضی با خودش گفت: وصله دارِ سی و سه ساله؟! زکی!! به کاهدان زدیم که!!!
You know Irish people write Whiskey and not Whisky, since they are the real whiskey-guys!!! And they know Whiskey is Wise-Key, the key to the Wisdom...
می خوایم ازتون بپرسیم، هیچ دی قت کردین؟! این جورابا رو توی شابدلزیم تولید می کنن، بشون ولی میگن پاریزین. می خوایم بگیم، اون شبی که مادام فلانی توی آزمایشگاه های مخوف اش، یه جایی توی فاظلابای پاریس، این جورابو اختراع کرد، هیش فک نمی کرد اینجوری بشه. اما این جوراب از مادام فلانی جدا شد. راه خودش رو در پیش گرفت. مرزهای تاریخی و جغرافیایی رو در هم نوردید. از خلال جنگ ها و انقلاب ها گذشت. تا توی حمومای شابدلزیم رف. حتا اون ورتر. می خوایم بگیم. به این میگن مرگ مولف. بله...
حاجی تون می خواد بگه به مهمونی گنجیشکا رفتن که کاری نداره! مایه ش یا خیلی دیر خوابیدنه یا خیلی زود بیدار شدن. اونی که ارزش داره مهمون یه سینه سرخ شدنه! رابین رو اگه دیدی، بی بوگو! گنجیشک که چیزی نیس! با اون رنگش! رنگ آسفالت!!!
ترمز یه موز تُرد بود که یه بلاهایی اومد سرش اولش پشت اش رو شد اینجوری شدش تُرد موز بعدش دالش رو داد اونم توی راه داداشش بعدش واوش رو داد اونم توی راه وانت اش تا که آخرش شد تُرمز اونم که نگرفت وانت رفت ته دره داداشِشَم راننده
چروک شدم رف! اونم چه روکی! ازون روکا! که قید همه چی رو از گوشش میگیره می زنه اونم تا می خوره اونم با دُمش که باش پیش تر گردو میشکوند چروک شدم رف! اونم چه روکی! ازون روکا!
حاجی تون یه روز داش توی خیابون راه می رف، یوهو خسته شد. گرف نشست لب جوب! همون طور که جریان سیال قوطی کوکاکولا رو توی آب می نگریست و گوش سپرده به تلق تولوق هاش، افق های تازه ای رو بهش گشوده شد. فمید آدم وقتی خسته میشه باس یه کم بی شی نه...
بن ویس: سلام ناظم: سلام و بهرام چوبینه، فردا با ولی ات میای.
فردا:
ویس: سلام ناظم: سلام و منجلاب! شوما خجالت نمی کشین؟ ویس: بله؟! ناظم: لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، رومئو و ژولیت، کدوم به هم رسیدن؟ ویس: نمی فهمم!! ناظم: نمی فهمین؟! شما و رامین خان تون به هم که رسیدین هیچ! پسردارم شدین! بن ویس! هاها! ویس: لازم بود ناظم: لازم؟! چرا؟! ویس:پس کی قصه اون شیرین و ژولیت و خسرو و اینارو می نوشت؟ ناظم: کی؟! بن ویس؟! یعنی بن ویس نوشته؟! نظامی؟ شکسپیر؟ همه ش کشک؟! ویس: واقعن متعسفم ناظم: منم همین طور...
یه روزی تخم نفاق رو کاشتیم، قشنگ چشاشو رو تنگ کردیم. نشونه گرفتیم. شوتیدیم اش سمت دروازه ترقی! چسبید سه کنج دروازه! ولی حیف که داور فول گرفت، گُل مردود اعلام شد...
کی گفته علامت تعجب و علامت سوال هم جمله رو تموم می کنن؟! کی گفته؟! هاع؟! بیاد خودشو معرفی کنه، من که می دونم کی گفته. می خوام خودش بیاد بگه... نذار صدات کنم... هوی! ینی می خوای آبروت رو ببرم جلوی این همه علامت و کد اَسکی؟! باشه! خودت خواستی!!! هوی نقطه!!! چرا نشر اکاذیب می کنی؟! خود لع نتی ات هستی که جمله رو تموم می کنی، هیشکی دیگه نمی تونه... تا کی می خوای فرار کنی؟! تهش باس بیشینی تهش... می فمی رفیق؟! نمی فمی که...
حاجیتون می خواد به این دراکولای سیاه، که خون ملت رو می خوره، بگه: نوش جونت. دمت گرم. ولی حالش ازون کوکاکولای سیاه، که خون ملتو می کنه تو شیشه، کمی تا قسمتی می خوره به هم...
هوشنگمون یه رفیق داره، توی زیرزمین خونه شون یه پرده داره. با یه آپارات، ارث بابازرگش. یه موقعا میریم پیش اش واسمون فیلم میذاره! این سری با هوشنگمون عصرجدید آقام چاپلین رو دیدیم. یه سری اجدها وارد می شود، یه سری خوب بد زشت! خولاصه! میریم گه گاه اونجا، فیلم می بینیم. قدیمی! اصل! روی پرده...
این دفعه ای، فیلم که تموم شد، رفیق هوشنگ که نور آپارات رو قطع کرد و چراغا رو روشن کرد، هوشنگمون بمون گف: حاجی، پرده رو می بینی؟ گفتیم آره!!! گف سیفید سیفیده! انگار نه انگار که بد افتاد مُرد. انگار نه انگار که چاپلین زندانی بود. انگار نه انگار آقام بروسلی توی اتاق آینه دهن اون یارو یه دستیه رو سرویس کرد. نه خونی هس، نه جنگی، نه صلحی، نه عشقی، نه نفرتی...
گفتیم بش: راس میگی هوشنگ. هیچی نیس! گف: آره! همه چی بسته س به اون نور. تا بیاد، روی این پرده جنگ میشه، صلح میشه، کلک میزنن به هم. میمرن واسه هم. عاشقِ هم میشن. می کُشن همو. هیتلر میشن. رومئو میشن. لیلی میشن. مولانا میشن. استالین میشن. اما همین که نور قطع شد، همه چی میشه مث روز اول. انگار نه انگار. هیچی به هیچی. گف بمون: نور این دنیا دست کیه؟! قطع شه، همه چی مث روز اولش میشه؟ انگار نه انگار، هیچی به هیچی؟
نیگاش کردیم! خونه خودمونم نبود بریم چایی ردیف کنیم! با ذکر لاقربتا بش گفتیم: هوشنگ، فیلم مون رو که دیدیم. میخوای بریم دیگه. یه بنزین ام بزنیم به هوندا. حالا که نور هس. بریم بی بی نیم چی میشه. آپارات رو ما روشن نکردیم، مام خاموش نمی کنیم. سناریو رو حتا ندیدیم! نقش مونم نمی دونیم چیه! باس بازی کنیم فقط. چاره نداریم. باس بازی کنیم. تا نور قطع شه. پرده بازم سفید شه. انگار نه انگار که مام بودیم. هیچی به هیچی...
هوشنگمون چشاش برق می زد! گف: بریم یه بنزین بزنیم به هوندا، بعدشم یه بستنی بزنیم. سر فاطمی! بشینیم لب جوب، بستنی لیس بزنیم! تا نور آپارات خاموش نشده...
ما با هوشنگمون یه شبایی ام می شی نیم برنامه های علمی ملمی، تخیلی مخیلی نیگا می کنیم!!! امشب یاروئه داش راجه به یه جایی طرفای هایدی صوبت می کرد. توی کوهای آلپ. آزمایشگاه جوری، اسمش سرن. خولاصه! گویا یه تیریپایی داشتن اونجا. از سرعت نور بیشتر و اینا. یه چیزایی رو زده بودن به چیزای دیگه! خفن بود خولاصه! رو کردیم به هوشنگی! گفتیم حاجی راه اژدها رو میذاشتی می دیدیم حدقل! اینا چیه؟!
هوشنگمون خنده به لب، رو کرد بمون گف: حاجی اسمارو داشتی؟! شیش تا کوارک رو داشتی؟! گفتیم حاجی شینیدیم! اما خب! نفمیدیم! بوگو بفمیم!!! گف بمون: مام نفمیدیم! اما صوبت مون چیز دیگه س! گفتیم: چی حاجی؟! گف بمون: فک کن، این چیز میزا رو که اینا زدن به هم، یه ذراتی توی اتم فعال شدن که توی دنیای ما، توی حالت عادی، توی این حیطه فِلِش اند بِلاد ما، فعال نیستن. تیریپ شون یکی نیس با تیریپ ما، هم تیریپ نیستیم. می فمی؟! گفتیم آره خب! گف: خب! حالا فک کن! به اون دنیایی که توی اتم هاش اون ذره ها فعالن، جای اینا. اصن همه چی عوض می شه! نه؟!
گفتیم: والا! میشه حتمن دیگه! هوشنگ اما انگار با ما حرف نمی زد! ادامه داد واس خودش: اصن توی اون دنیا، خوب و بد چطور میشه؟! میشه دروغ گفت؟! زشت چی میشه؟! تاریکی و روشنی معنی داره؟! توی دنیایی توی اون سطح انرژی، چیزا چی جوری ان؟ خدا چی میشه؟! شیطان چی میشه؟! اصن نکنه حمله دیگر که اون مُرد از بشر، بپره بره اونجا؟! اصن شاید توی اون سطح انرژی بشه مُرد از بشر...
هوشنگمون داش واسه دیوارا حرف می زد: این فلش اند بلاد لَنَتی...
مام رفتیم چایی رو ردیف کنیم...
هوشنگ بمون گفت، چی گفت؟ که یکی بهش گفت، کی گفت؟ سرجیو لئونه گفت، چی گفت؟ گفت: وقتی جوان بودم به سه چیز باور داشتم: مارکسیسم، قدرت رستگارساز سینما و دینامیت. الان فقط به یک چیز باور دارم: دینامیت.
حاجی تون می خواد بپرسه شوما تا حالا هُویه دیدین؟! نه ازین هویه زیقیا، که می زنن به برقا! نه!! ازین هویه ها که میذارن روی آتیش. توش مس داره، آتیش سبز میشه... سبز که میگم، اصن یه سبز خاصیا، یه سبز خفن. یه سبز که هیجا دیگه نمی بینین. می خوایم بگیم، دلمون تنگ شده. واسه اون رنگ سبز دلمون تنگ شده... واسه بابازرگمون دلمون تنگ شده. که این هویه روعصر به عصر داغ می کرد، در حلبای هیفده کیلویی پنیر رو باش مهر و موم می کرد... خولاصه که، دلمون واسه بابازرگ سبزمون تنگ شده. که بشینیم کنارش روی چارپایه، نیگا کنیم به اون رنگ سبز. اون رنگ سبز که دیگه هیجا نیس...
خونه های درب و داغون، کنار رودخونه تایمز. بیل سایکس از دست چشمای نانسی پناه آورده اینجا. هر بادی که میاد خونه ها می لرزن. چشم ها اما روی تاقچه نشستن، پلک نمی زنن. نگاش می کنن. همون طور که توی کوچه های تنگ و تاریک دنبالش اومدن. رفته بود توی اتاقش. نانسی نیمه لخت دراز کشیده بود روی تخت. سگ جلوی در خوابیده بود. کُشت اش. به همین سادگی. جای بیل رو توی تخت، خون پر کرد. چشماش باز موند. از روی سگ پرید. رفت بیرون. تنِ نانسی سر جاش موند، کنار خون ها. چشماش اما اومدن همراه بیل. قدم به قدم. کوچه به کوچه. حالام بالای تاقچه نشسته بودن. داشت دیوونه می شد. کمربندش رو باز کرد. میخواست بپره توی رودخونه. با آب بره، شاید چشا دس بردارن از سرش. کمربندو گرفت، از پنجره آویزون شد...
صبح فردا، با هر بادی، ساختمونای درب و داغون کنار رودخونه هنوزم تکون می خوردن. با یه جسد حلق آویز. با چشم های باز، که از یکی از پنجره ها آویزون بود. رودخونه جریان داشت هنوز...
الیور توی خونه بروان لا، منتظر میس رز بود، که برن پیاده روی روزانه...
سوسیس سرخ می کردیم. بوش پیچیده بود. جیلیز ویلیز می کرد توی روغن. یاد فاگین افتادیم. با الیور تویست و چارلی بیتز و بقیه، توی اون خونه زیرشیروونی، هف روز هفته سوسیس می خوردن. ما انقد کتابه رو خونده بودیم. اصن صداشو میشنیدیم، بوشو می فمیدیم. یادش افتادیم یوهو. اصن دلمون گرفت...
هوشنگمون داره هوندا رو تمیز می کنه. ما با یه دست سیب خشک می خوریم، با انگشتای اون یکی دست مون هفتیر می سازیم! بش میگیم هوشنگی! میگه: جون هوشنگی! میگیم اینجا یه چی درست کار نمی کنه! میگه چی؟! میگیم با انگشتامون که هفتیر می سازیم اون انگشتی که باس ماشه رو بکشه، میشه لوله که. چطو ماشه رو باس بکشیم؟
می خنده و بمون میگه: هفتیری که خودت واس خودت بسازی، هیچوقت ماشه نداره... دست می کنیم تو کاسه، سیب خشکا تموم شدن...
هوشنگمون یه کوزه مانندی داره، بش میگه پان نزدیکا . آقا هر موقه میره در اینو وا می کنه، یه جورای خفن ناک و نامفهومی میشه. اصن حرفایی میزنه که، لاقربتا به قولی...
آقا دیشب که از پشت گنجه در اومد، گفتیم، ای دل غافل، باز در پان نزدیکا رو وا کرده. رو بمون کرد گف، بیبین! گفتیم چیو هوشنگی؟ گفت عین!!! گفتیم چی؟ انگشت اش رو عینوار تو هوا تکون داد و گف ع رو می بینی؟ گفتیم آره. گفت اون گردالی بالاشوآ. گفتیم بعله. گف ناقصه. مث یه چرخ پنچر می مونه...
گفتیم حق با توس. گف، باس کاملش کرد. باس پنچریش رو گرف. گفتیم چطوری حاجی؟ پنچرگیری آشنا داری؟ چیکار باس بکنیم؟
گف بمون، گوش بیگیر، مام گرفتیم. گف بمون، باس رف تو پستی و بلندی، باس رف تو فراز و نشیب. باس رف تو دست انداز دندونه های شین. دندونه های ش ...
دیگه شک مون برطرف شد که در کوزه پان نزدیکا رو وا کرده باز. هوشنگ و این حرفا آخه. نامفهومات اصنا. آقا بمون گف، اگه دست اندازای دندونه های شین رو رد کنی. میرسی به قاف حاجی. کله ق رو می بینی؟ کامله، پنچر نیس. خیلی خوبه، خیلی خوبه، خیلی...
گف، باس چرخ پنچر ع رو با گذر از دست اندازِ دندونه های ش رسوند به چرخ رهوار ق ... آقا لاقربتا... هوشنگی چی میگه... این پان نزدیکا چه ها که نمی کنه... لاقربتا...
حاجی تون می خواد پرودگار رو مخاطب قرار بده بگه: باراللها تو چی ات کمتره از امثال بیل گیتس؟! فلمثل بنده الان بخوام فایل اکسل رو با مدیا پلایر وا کنم بهم خیلی دوستانه میگه نمیشه عیزم! تازه می گرده واکُن شم می یابه برام...
دُرُس بارالها؟! ولی شوما چی؟! چرا وقتی آب پرتقال ریختیم توی قهوه جای شیر، هیچ آلارمی پیغومی چیزی ندادی برادر من. چرا آخه؟! یعنی قد وا کردن فایل اکسل با مدیاپلایر تابلو نبود این حرکت؟! به نظرت وقتش نیس؟! وقت تجدید نظری، چیزی؟! پلان بی رو نمی خوای اجرا کنی؟
هوشنگمون رفته یه دونه کوزه دسته دار خریده، از عصری نیشسته نیگاش می کنه فقط! چایی ام نخورده حتا! کوزه واچینگ شده کارش!!!
بش میگیم حاجی چی رو نیگا می کنی هی؟! میگه دسته کوزه رو! میگیم: چرا؟! چون دستی است که بر گردن یاری بوده ست؟! میگه: نُچ! به بوده هاش کار نداریم! الانشو نیگا می کنیم!! میگیم الان اش چیه؟! میگه: از اون موقعی که شناختیم اش دستش رو از روی سرش برنداشته...
میگه: فک نکنم از خاک همه آدما کوزه بسازن. اونم کوزه دسته دار. که از وقتی میشناسیش دستش همه ش روی سرش باشه... میگیم: واس خاطر چی؟! آخه چرا؟! میگه: واس خاطر کوزه به سَرا...
هوشنگ بمون گفت، چی گفت؟ که یکی بهش گفت، کی گفت؟ ایزابل آلنده گفت، چی گفت؟ گفت: بهترین محرک برای زنان کلمات است. گوش جی-اسپات است. کسی که پایین تر دنبال اش می گردد، فقط وقت اش را تلف می کند.