کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

907

از توی جعبه سوهان یک پنجاه تومنی برداشت. این روزها پیدا کردن پنجاه تومنی توی این شهر آسان نبود. اما خب، وُسع اش به بیشتر نمی رسید. راه افتاد سمت محل کار. پیرمرد گدا را که از دور دید، لبخندی نشست روی لبهاش. قدم هاش را سریع تر کرد. پنجاه تومنی را گذاشت توی کلاه پیرمرد. پیرمرد تشکر کرد! بهش لبخند زد و راهش را ادامه داد به سمت محل کار. 

شش ماه بود هر روز، روزی پنجاه تومان می داد به این پیرمرد. همه دلخوشی زندگی ش شده بود این. انگار که این پنجاه تومنی که میداد به پیرمرد ضامن خوب شدن روزش بود. اگر یک روز می آمد و پیرمرد را نمی دید، از نیمه راه بر می گشت خانه. زنگ می زد که مریض است و تمام روز را می خوابید. توی جعبه سوهانش صد و یازده تا پنجاه تومنی داشت. یعنی صد و یازده روز خوب. 

یک روز که پنجاه تومنی را گذاشت توی کلاه پیرمرد. پیرمرد هیچی نگفت. تشکر معمول اش را نکرد! کمی تعجب کرد! اما به راهش ادامه داد! تمام روز فکرش مشغول این بود که پیرمرد چرا تشکر نکرد. تمرکز نداشت. هی اشتباه می کرد. اشتباه های احمقانه. یک هفته می گذشت، هر روز پنجاه تومنی را می گذاشت توی کلاه پیرمرد بی که تشکری بشنود. نمی خواست ازش بپرسد چرا. یعنی نمی توانست. انگار جرأت شنیدن جوابش را نداشت. 

یه روز، تصمیم گرفت تمام روز بنشیند آن سوی خیابان کنار یک مغازه کلیدسازی و پیرمرد را زیر نظر بگیرد. ببیند فقط از او تشکر نمی کند یا دیگر از هیچکس تشکر نمی کند. از صبح تا عصر، یک نفر هم یک سکه ننداخت توی کلاه پیرمرد. کارش شده بود هر روز کنار مغازه کلیدسازی بنشیند و ببیند پیرمرد از کسی تشکر می کند یا نه. دریغ از یک نفر، دریغ از یک سکه.

امروز صبح که رفت نشست کنار کلیدسازی، دید پیرمرد نیست! خیلی تعجب کرد! فکری بود که چی شده که جوانکی آمد سمت اش، با یک لبخند، یک پنجاه تومنی انداخت توی کلاهش! ناخودآگاه بهش گفت: متشکرم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر