کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1445

یکی بود یکی نبود، یه روزی یکی هر چی دل داشت داد به رفیق اش، ازش قلوه گرفت. غافل از اینکه قیمت دل داشت می رفت بالا توی بازار، در حالی که قیمت قلوه به نازل ترین سطح خودش از زمان طوفان نوح رسیده بود. هیچی دیگه، اینجوری شد که اون دوست اش که تموم دل های اینو صاحاب شده بود پولدار شد و دیگه به اینی که تموم قلوه هاش رو بهش انداخته بود جای دل نیگام نمی کرد.

گذشت و گذشت و قیمت قلوه بالا که نرفت هیچ، هی پایین هم اومد. قهرمان قصه ما هر روز می رفت کنار جوب می نشست، قلوه هاش رو مینداخت رو زمین گرم که کلاغا بیان بخورن. کلاغام به طمع قلوه ها هی هر روز می اومدن و تا این لحظه که قصه ما به سر رسیده، هنوز موفق نشدن به خونه شون برسن. امان از دست قلوه های که جای دل بدن دست ات...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر