کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

1411

یکی بود یکی نبود، یه روز یه یارو بود که خیلی علاف بود، خیلی آ. شنیده بود علافا باید برن غاز بچرونن، عزمش رو جزم کرد که بره و غاز بچرونه که یهو دید ای دل غافل اینکه غاز نداره که!!! گف چیکار کنم چیکار نکنم، یادش اومد مرغ همسایه غازه. رفت سواشکی از بالای دیوار نیگار کرد دید راستی راستی مرغ همسایه غازه!! پرید و دو تا مرغ همسایه رو زد زیر بغل اش اومد توی خونه خودش، همین که رسید تو خونه دید ای بابا! مرغا دوباره مرغ شدن! دیگه غاز نیستن!

هنوز فرصت تعجب کردن ازین اتفاق رو هم پیدا نکرده بود که همسایه مرغباخته ش با پلیس سر رسید و به جرم مرغ دزدی دستگیر شد. توی دادگاه برای مرغدزدی، مرغی پونزده سال، به عبارت سی سال زندان محکوم شد.

توی زندان کتاب بینوایان رو خوند، دید اونجام ژان والژان برای نون دزدی سی سال افتاد زندان، بعدش پولدار شد، شهردار شد، بعدش انقلاب کرد. اصن یه وضی!!! دیگه مطمئن بود ازین جا خلاص بشه میشه ژان والژان و این قلبش رو مالامال از خوشحالی می کرد! بیست و نه سال از محکومیت اش گذشته بود که یه صب دیگه از خواب بیدار نشد. قصه ما همین جا خیلی غیرمنتظره، با اینکه نه خودش نه کلاغه هیچکدوم دلشون نمی خواست، به سر رسید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر