کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1909

یه روز یه زندگیه بود که صحنه یکتای هنرمندی ما بود، و ازین موضوع بسیار دلگیر بود. آخه زندگیا همه دوس دارن تهش برسن به مقصدی که باید و شاید. اما خب، برای رسیدن به مقصد باید رفت توی پاکت، که بعدش پستچی پاکتا رو برسونه به اونجایی که باید و شاید. اما زندگی قصه ما می دونست، با یکتا توی پاکت جا نمیشه، حدقل باید دو بار تا بخوره بدین منظور.

اینجوری شد که زندگی قصه ما تصمیم گرفت بره و بره تا یه تا به یکتاش اضافه کُنه، یا حدقل یه پاکت بزرگتر پیدا کنه. آخه می دونین، یه زندگی یا باید پاکت اش بزرگ باشه، یا حدقل دوتا بخوره، که بتونه  رهسپار مقصدی که باید و شاید بشه. اما خب، اولی از دومی سخت تر، دومی از اولی مشکل تر. زندگی قصه ما اما خسته نشد و از پا ننشست. انقد از پا ننشست و ننشست که یهو ناغافل از پا افتاد، نغمه خود ناخوانده از صحنه خارج شد و قصه ما رو به سر رسوند، در حالی که کلاغه به عنوان تنها تماشاچی، پرده افتاده رو تشویق می کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر