کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1442

یکی بود یکی نبود، یه بار یکی دماغش سوخت. بهش خمیردندون زد و نشست تو سایه. هنوز خمیردندون دماقش خشک نشده بود که یه تنبلی که تو سایه نشسته بود بش گفت: هی هی! دهن دو سانت پایین تره آ!! 

اونی که دماغش سوخته بود، مث همه اونایی که دماغشون میسوزه، حوصله یکی به دو نداشت! اونم با یه تنبلی که از صُب نشسته بود توی آفتاب تا سایه خودش بیایه. واسه همین به لبخندی قناعت کرد.

همین که خندید و لای دهنش رو وا کرد، دندوناش خمیردندون روی دماغش رو دیدن و بنای تَخ تَخ به هم خوردن رو گذاشتن! که یعنی چرا سهم ما رو میدی به دماق آخه!!! اونی که دماغش سوخته بود، هی می خواست توضیح بده به دندونا، که دندونا جون، دماغم سوخته! مجبورم!! درد دارم! درد!! اما خب، گفتن زبون می خواد!! این دندونا انقد تخ تخ می کردن که زبون از کار افتاده بود.

به ناچار، اونی که دماغش سوخته بود، با دهن باز نشسته بود توی سایه و به تخ تخ دندون هاش گوش میداد که یه کلاغی سر رسید و یکی از دندون هاش رو که از قضا طلایی بود و سردسته معترضین، گرفت و برد. حالا هی اونی که دماغش سوخته بود بدو، کلاغ بپر!! آخرشم هیچکدوم به خونه شون نرسیدن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر