کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

20

دریغا مگویم، که دردی به جانم، فُتاده نخواهد، رهایم گذارد
چه خواهم رهایی، که یکتا نشانه، از آن روزگارانِ تا جاودانه

همین غم فُتاده به جان من است

شب از آهِ ماتم، سیه گشته رویش، رخ مَه نِگر، ماتَم از نورِ رویش
به دریاچه ای نقره اندوده ماند؛ چون پَر میگشاید، که نامم بخواند

طنین اش روان در روانِ من است

ز دوشین ترانه، نمانده نشانه، نه پیدا کرانه، که گردم روانه
گذر کرده از آن ستیغ بلندی، که جانش بخوانند و نامش ندانند

شگفتا ز سحری که آنِ من است


در این بی نهایت، چه جویی بدایت؛ ازین مرده رایت، چه خواهی رعایت
ز دُرواژه ی آه و دَردآبه ی غم، نمایم دمادم، رها اوج خود کم

نه این شوم دوران زمان من است


رفیقا، شِفایی، پگاهی، نگاهی، ز چشم وضویی، ز اندوه چاهی
چو پَرپَر کبوتر، غمین دیده ی تر، بدان ای برادر، که خنجر به خنجر

فرو رفته تا استخوان من است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر