کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

262

نُه و اینا بود که بیدار شدیم. البت شوما می دونی دو مرحله س قضیه. یه وِیک آپ داره، بعدش گِت آپ. تا بیایم طی این دو مرحله رو کنیم شد نه و نیم. چایی رو خوردیم و شال و کلاهو و فلان. زدیم بیرون. هوا اصن یه مِهی داش، لطیف، خیس نه ها، همچین مرطوب. نوازشگرگونه. مام آروم آروم لذتانه شرخوشانه داشتیم راه می رفتیم که وسط این مه آذینی نوازشگرگونه دیدیم یه کیسه آشغال ترکیده وسط پیاده رو. رفتیم نزدیک، همچین رخ تو رخ شدیم باش. بش گفتیم آخه مرد مومن، هوا رو نمی بینی؟ فضا رو نمی بینی؟ آخه چرا خراب می کنی حال آدمو. چی باس بگیم ما به تو، به امثال تو، به توی نوعی...
چِشای پخش و پلاش یه نیگا بمون کرد، ازون نیگاطولانیا، که عرضش کمه، اما توی همون عرض کم آدمو خراب می کنه. ازون نگاها. تو نگاش خوندیم که میگه حاجی، ما رو اینجوری نبین. دست خودمون نبود، شب پنشمبه بود، اول مهمونی همسایه هات، بعدم مهمونی گربه گان. ما رو اینجوری نبین...

ما همچین چشامونو بستیم، که اونجوری نبینیم اش خو. راس می گف لامروت. وا که کردیم چشارو، دیدم همچنان داریم دست و پا می زنیم. روی پل. روی پل بین اون ویک آپ و گت آپ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر