صبح یک کتابی داشت می خواند. همراه چای صبحانه اش. توی کتاب فردی به رفیق اش یاد می داد چطور باید با یک هفتیر خودت را بکشی. می گفت نباید هفتیر را توی شقیقه ات خالی کنی. توی قلب هم نه. چون وقت شلیک دست می لرزد، تیر خطا می رود. تصمیم تباه می شود. می گفت، بهترین راه، مطمئن راه، خالی کردن هفتیر توی دهان است.
بعد از ظهر را با دوستانش گذرانده بود. با بحث های مزخرف همیشه گی. از ناچاری، وقتی خسته می شد از کتاب و چای و سیگار، ساعتی را باهاشان می گذراند. هوا گرم نبود. اما توی کافه سیگار نمیشد کشید، بیرون نشسته بودند. او سیگاری نکشیده بود، حرفی هم نزده بود، اما، بیرون نشست، پیش بقیه.
عصر یک فیلم دیده بود. کسی می خواست خودش را بکشد، از بالای ساختمانی پرت کند پایین. طرف رفت آن بالا، پرید پایین، اما نمرد. همه جاش شکست، اما نمرد.
حالا که شب است. توی تخت دراز کشیده و به امروزش فکر می کند. احساس می کند یک جهان هایی را با هم قاطی کرده است. کاملا مطمئن است داستان هفتیر و جور خوب خودکشی، توی قصه ای بوده که می خوانده ست. نشستن بیرون کافه هم توی همین دنیا اتفاق افتاده. آن مردک ناکام خودکشنده هم توی فیلم بوده. اما، از سویی به طور واضح به خاطر می آورد، وقتی با دوستانش بیرون کافه نشسته بود، روی صندلی بقلی یک نفر از توی جیب کتش یک هفتیر درآورده، گرفته سمت شقیقه اش، چشمهاش را بسته. تیر را خالی کرده، اما دستش لرزید، گلوله از بیخ گوشش رد شده و صاف خورده توی سر او. اصلا بدن خونالود بیجانش را می دید. از تخت بیرون آمد، رفت جلوی آینه. خودش را لمس کرد، ها کرد توی آینه. خودش بود، نفس می کشید. نبض اش می زد. زنده بود. یک لیوان آب خورد. چراغ را خاموش کرد، رویش را کرد به دیوار و چشمانش را بست. تا چای صبحانه فرداش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر