کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

429

هر روز گذشته به ز آینده س...


قصه یک:

زال عاشق رودابه میشه. با اینکه رودابه از نسل ضحاک بوده، با هزار بدبختی، منوچهرشاه و باباش سام رو راضی می کنه به این وصلت. بدبختی که میگم، یعنی خیلی سختی می کشه ها!!! رودابه ام البت پاش وا میسته! بابا ننه ش رو راضی می کنه. حتا یه موقعا زال شب می خواسته بره پیش اش، از در راش نمی دادن، گیسوش رو میریخته پایین، زال بیگیره بیاد بالا، تا طبقه بیست و سه. درین حد ینی...

قصه دو:

رخش، اسب رستم پسر زال، گم میشه. رستم پی رخش میرسه به سمنگان! شب که خواب بود، تهمینه دختر شاه سمنگان میاد توی تخت اش بهش میگه: رستم جون! ما خیلی از رشادت هات شندیم، راست و حسینی، دوس داریم یه پسر از نسل تو داشته باشیم. البته خودتم دوس داریما. بیا و مردونگی کن، حاجت مام روا بشه. رستم ام که آقا!! همون شب موبد خبر می کنه و عروسی می کنن و تهمینه میشه همسر جناب رستم و صدالبته مادر سهراب...

قصه سه:

سهراب پسر رستم، توی جنگ جلوی سپید دژ، با گردآفرید درگیر میشه! آخرش که می فهمه دختره این مبارزِ دلیر، شیدای ایشون میشه. گردآفرید هم بهش میگه، اگه منو دوس داری بذار برم، صب تو بیا منو بخور که نه، خواستگاری کن!! آقا سهراب هم جوونمرد! میگه برو دخترک!!! صب میشه و سهراب میره توی دژ. می بینه موشای دژ هم در رفته ن! چه برسه به گردآفرید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر