ما یه روز رفتیم سوار مترو شدیم. خیلی خوب و قشنگ، شلوار تازه شسته شده، پیرهن اصن ردیف، جورابامونم حتا ادوکولون زده بودیم. همین که قدم نهادیم توی واگن مترو، دیدیم سکوتی محض همه جا رو فرا گرفت. همه دو تا چش داشتن، چار تا دیگه قرض گرفته بوده ن زل زده بوده ن به ما. اول اش گفتیم به به، همین لباس زیباست نشانه شخصیت شما.
اما هر چی گذش دیدیم اصن نگاه ها قل می خوره ن بیشتر به سوی عاقل تودِ سفیه. یواشکی و خیلی ظریف طوری که هیشکی نفهمه دست زدیم به فلان، بیبینیم زیپمون وا نباشه. نیگا کردیم به جورابان اودوکولونی مون، یهو یکی صورتی یکی سیاه نباشه ن. آقا همه چی ردیف بود...
بیشتر که دیقت کردیم، دیدیم زل زدن به کتاب آقا موراکامی تو دست ما. همچین فیتیلِ دقت رو که همی کشیدیم بالاتر، دیدیم از تو بلن گوی توی واگن صدا مدا میاد. یه یارو می گف: هلو اِوری وان. ایتس یور کپتن اسپیکینگ. هاروکی، هاروکی موراکامی، تودی آی گانا رید یو ...
دیگه وانستادیم باقی شو بشنوفیم. جورابان اودوکولونی مون رو در آوردیم گذاشتیم دم در، بی جورابان راه خروج رو پیش گرفتیم...
به هر تفدیر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر