توی دست هاش ها کرد و نزدیک تر به حلبی که توش آتش روشن کرده بود نشست. روز شانس اش بود، یک حلبی یافته بود با کلی آشغال سوختنی توش. فقط باید آتش اش می زد. اگرچه آتش آشغال بود اما، گرم که می کرد.
تا همین چند سال پیش وضع زنده گی اش خوب بود، طراح تی شرت بود. طرح هایی می زد که در سرتاسر شهر نظیر نداشت. تا سه تا تابستان بعد هم سفارش داشت. کارش را دوست داشت، خوشحال بود، راضی بود.
همه چیز از آن روز زمستانی سرد خراب شد. صبح زود وقتی قدم می زد توی پارک نزدیک خانه اش به سمت روزنامه فروشی، روی برف ها که راه می رفت، صداش خش خش می دادند. هوا آنقدر سرد بود که برف ها یخ زده بودند. روی شان که راه می رفت، خش خش می کردند. انگار که برگ های پاییزی.
روزنامه اش را گرفت و آمد خانه. موقع صبحانه روزنامه را که ورق می زد، تاریخ روی آن متعجب اش کرد. نوشته بود سوم آبان ماه. مطمئن بود دیروز که خوابیده بود، تاریخ سوم بهمن بود. اما مگر می شود توی روزنامه تاریخ را اشتباه بزنند؟ تلویزیون را روشن کرد، اخبار هفت و نیم صبح، وضع هوا را پانزده درجه زیر صفر گفت و تاریخ را سوم آبان ماه!!! یعنی می شد؟ زمستان در نیمه به پاییز رسیده بود؟ بی که هیچ بهاری؟ بی که هیچ تابستانی؟
الان، که کنار این حلبی با آتش آشغال توش، نشسته است، ده سال از آن روز می گذرد، زمستان مستقیم به پاییز می رسد و باز زمستان، سردِ سرد. دیگر کسی تی شرت نمی پوشد. از ده سال پیش، هر روز فقیرتر شده است. از ده سال پیش خیلی سعی کرده پالتو طراحی کند، شال گردن حتا. اما خب، مگر می شود یک عمر طراح تی شرت باشی و یکهو بخواهی پالتو طراحی کنی؟ معلوم است که نمی شود.
آتش رو به اتمام بود. کوله پشتی را روی دوش انداخت. توش پر از طرح های بی نظیر بود، همه برای تی شرت. توی خیابان راه می رفت. هوا سرد بود، خیلی سرد. آنقدر سرد که برف ها همه یخ زده اند. راه که رویشان می روی، خش خش می کنند. انگار که برگ های پاییزی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر