حیقتش حاجیتون امروز رفته بود توی جلد یه بچه مچه مَرِّسه ای، اونم توی زنگ انشاء. لاقربتا!! تیریپ جادو مادو، هری پاتر اینا!! معجون زده بودیم!! دست ساخت خودِ آقام، سلطانِ عشق، پروفسور اِسنیپ.
خولاصه!! موضوع بمون دادن در آینده می خواین چیکاره شین. مام در پاسخ مرقوم کردیم که می خوایم پارکینگ شیم. ازین پارکینگ مجانیا. که ملت ماشینشون رو میذارن توش. یه تابلوئم داره که هوای ماشین تون با خودتونه! ما مسئولیت نمی پذیریم.همونا. یه زمین خاکی و دور و برمون ساختمونای بلن ...
گفتیم، ازین رهگذر دل مردم شاد می شه! حال می کنن ماشین شون رو بذارن، پولم ندن. ازون ور مام مسئولیتی نداریم. واس خودمونیم همین طو، با زمین خاکیمون! گاهی نگاهِ ساختمون بلندای دورمون می کردیم! گاهی ام آسمون بالاشون! بارون می اومد گل می شدیم! آفتاب می شد خاک می شدیم. بودیم واس خودمون!!
خولاصه! انشا رو که خوندیم، یه رخ برگردوندیم سمت معلم، دیدیم اشک تو چشاش جمع شده!!! گف بمون می خواد بره استعفا بده از معلمی! می خواد بره پارکینگ شه!! گفت بمون پارکینگ اصن شاهه، منتها پاره وقت. بی مسئولیت، رها...
لاقربتا!! می خواستیم بی بی نیم تهش چی میشه! اما معجونِ لعنتی آلارم میداد که وقت تمومه!!! الانه که ریخت و قیافه ت رو شه! خولاصه گفتیم آقا ایزه! ما بریم یه دقه بیرون! میایم الان. کمپوت داریم!! زدیم بیرون. برم نگشتیم...
نمی دونیم معلمه رفت پارکینگ بشه یا نه. البت خانوم معلم بود! باس پارکوئین بشه. حالا هرچی...
این بود انشای من.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر