یه روزی، تو حوالی سال هزار و دیویست و هشتاد و پن، وسط انقلاب مشروطه، داشتیم می رفتیم. پیچیدیم
تو یه کتاب فروشی، گفتیم حاجی، گف بله. گفتیم کتاب تبریز در مه رو داری؟ گفت نه داداش، تموم شده، بارونی اش هس. رنگ و طرح و سایزای مختلف، بدیم؟ گفتیم نع. مه می خوایم ما. مه خوب است. مه خواهر مرگ است.
زدیم بیرون، حوالی هزار و سیصد و هشتاد و پن بود، خیلی برفی بود هوا....
به هر تقدیر...
تو یه کتاب فروشی، گفتیم حاجی، گف بله. گفتیم کتاب تبریز در مه رو داری؟ گفت نه داداش، تموم شده، بارونی اش هس. رنگ و طرح و سایزای مختلف، بدیم؟ گفتیم نع. مه می خوایم ما. مه خوب است. مه خواهر مرگ است.
زدیم بیرون، حوالی هزار و سیصد و هشتاد و پن بود، خیلی برفی بود هوا....
به هر تقدیر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر