زیر بارون با هوشنگمون داشتیم می رفتیم...
یه یارو داشت از روبرو می اومد. یه چتر دستش. یوهو هوشنگ جولوشو گرفت! رو به ما کرد گفت اسلحه رو بکش!!!
ما رو میگی! کپ کردیم! یه نیگا زیرچشمی بش کردیم که ینی کدوم اسلحه آخه!!! فکرمونو خوند مث همیشه! گف جیب راست! آقا دستمونو گذاشتیم رو جیب راستمون! یه چیز سفتی رو حس کردیم! لاقربتا!!! اسلحه بود!!! ترسون و لرزون کشیدیم اش بیرون! گرفتیم رو به آقاهه...
آقاهه ترسیده بود مث چی! هی می گفت آقا پولم توی جیب راسته، بدم؟! موبایلمم میدم! بذارین من برم و فلان! ازین حرفا!!!
هوشنگمون انگوشتشو گذاش رو لباش، که یعنی ساکت. یارو ساکت شد!!! هوشنگمون گفت بش: نیگا!! بارون کارش اینه که تو رو خیس کنه! دُرُس؟! یارو ترسون لرزون گفت: بله!!!! هوشنگمون بش گفت: نیگا!!! چتر کارش اینه که نذاره تو خیس شی، دُرُس؟! یارو بازم ترسون لرزون گفت آره!!! هوشنگمون گف بش: نیگا!! حالا کار تو چیه این وسط؟! چیکاره ای توی این دنیا؟! یارو هیچی نگفت...
هوشنگمون دستشو گذاش رو شونه ش و بش لبخند زد...
یه اشاره ای به ما کرد که ینی اسلحه رو باز بذار توی جیب سمت راست! فکرشو خوندیم! گذاشتیم. ما صحنه رو ترک کردیم و یارو توی حیرت موند! دورتر که شدیم، به هوشنگی گفتیم: حاجی کار ما چیه اینجا؟! چیکار می کنیم؟! هوشنگمون بمون لبخند زد، گف بمون: کارما اینجا، همینه که الان می کنیم. کار ما اینجا فقط رفتنه. ترک کردنه...
دست زدیم روی جیب راستمون...
خالی بود...
یه یارو داشت از روبرو می اومد. یه چتر دستش. یوهو هوشنگ جولوشو گرفت! رو به ما کرد گفت اسلحه رو بکش!!!
ما رو میگی! کپ کردیم! یه نیگا زیرچشمی بش کردیم که ینی کدوم اسلحه آخه!!! فکرمونو خوند مث همیشه! گف جیب راست! آقا دستمونو گذاشتیم رو جیب راستمون! یه چیز سفتی رو حس کردیم! لاقربتا!!! اسلحه بود!!! ترسون و لرزون کشیدیم اش بیرون! گرفتیم رو به آقاهه...
آقاهه ترسیده بود مث چی! هی می گفت آقا پولم توی جیب راسته، بدم؟! موبایلمم میدم! بذارین من برم و فلان! ازین حرفا!!!
هوشنگمون انگوشتشو گذاش رو لباش، که یعنی ساکت. یارو ساکت شد!!! هوشنگمون گفت بش: نیگا!! بارون کارش اینه که تو رو خیس کنه! دُرُس؟! یارو ترسون لرزون گفت: بله!!!! هوشنگمون بش گفت: نیگا!!! چتر کارش اینه که نذاره تو خیس شی، دُرُس؟! یارو بازم ترسون لرزون گفت آره!!! هوشنگمون گف بش: نیگا!! حالا کار تو چیه این وسط؟! چیکاره ای توی این دنیا؟! یارو هیچی نگفت...
هوشنگمون دستشو گذاش رو شونه ش و بش لبخند زد...
یه اشاره ای به ما کرد که ینی اسلحه رو باز بذار توی جیب سمت راست! فکرشو خوندیم! گذاشتیم. ما صحنه رو ترک کردیم و یارو توی حیرت موند! دورتر که شدیم، به هوشنگی گفتیم: حاجی کار ما چیه اینجا؟! چیکار می کنیم؟! هوشنگمون بمون لبخند زد، گف بمون: کارما اینجا، همینه که الان می کنیم. کار ما اینجا فقط رفتنه. ترک کردنه...
دست زدیم روی جیب راستمون...
خالی بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر