کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

900

سالاد که بی کاهو نمی شود. ده سال یا پانزده سال پیش بود، داشتم کاهو ریز می کردم برای سالاد که دستم را بریدم. بدجوری درد گرفت، گفتم الان خون، پر می شود توی ظرف. اما دیدم خونی نیامد، یک واو افتاد بیرون از محل بریده گی، یک سین، یک میم، یک میم دیگر، یک الف...

همین طور حروف می افتاد بیرون از انگشت بریده ام. تمام کاهوها حرفی شده بود، نه خونی. خونی نبود اصلن، همه ش حرف بود. چسب زخم را با آن یکی دستم و دندان باز کردم و بستم روی زخم. رفتم نشستم توی هال، روی زمین، زیر پنجره. آفتاب دم غروب می خورد روی شانه ام. احساس خوبی بود. یک جور خواب آلوده گی شیرین. یک حس سبکی. چشمانم را بستم و دستم جای بالشت، خوابیدم. بیدار که شدم خندان تر بودم. 

از پدربزرگم شنیده بودم، خون دادن خوب است. خون زیاد گرما می آورد، هذیان می آورد. گُر می گیرد آدم. من اما، از آن روز دیدم توی رگ هام انگار خون نیست، حرف هست. ولی کار همان خون را می کرد. زیادی که می شد، بی خواب ام می کرد، گُر می گرفتم. هی راه می رفتم و می رفتم، سردرد داشتم. این شد که یک چاقو خریدم. به غایت تیز. گر که می گیرم، بی خواب که می شوم، سردرد که می گیرم، یک جایی را می برم، انگشتی، بازویی، ساعدی، سافی، سینه ای، جایی. حرف ها که بیرون ریخت، کرختی خوشایندی تسخیرم می کند. حس خوب خواب، عمیق. خوابی که برادر مرگ نیست، پدر زنده گی است. بیدار که می شوم، سرحال ترم. خوشحال ترم...

هنوز کاردم را دارم، تیزِ تیز است. کاهو هم هنوز، خیلی خیلی دوست دارم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر