کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

319

بچه بودیم یه کتاب می خوندیم ماجراهای بارون فون مون هاوزن. یا همچین چیزی. مثلن یه بار رفته بود روسیه، تو برفا اسبش رو بسته بود به یه سیخی و گرفته بود خوابیده بود. بیدار که شد دید برفا تموم شده، اسبشم نیس. یه کم گشت دید اسبش از صلیب رو کله کیلیسا آویزونه...

الان من حس اسب آقای فون مون هاوزن رو دارم!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر