روز اول عیدی، صبی بیدار شدیم، سال رو صحیح و سالم تحویل گرفتیم. منقلو ردیف کردیم. چایی زغالی دبش رو زدیم با سنگک و پنیر تبریزی. آقا لاقربتا، بعدش ما و هوشنگمون همچین شیکان پیکان کردیم. یه مشت تخمه ریختیم توی جیب کاپشن و پریدیم پشت هوندا. رفتیم سمت خونه ننه هوشنگ، عیددیدنی. بزرگتری گفتن، کوچیکتری شنفتن! هوشنگمون خیلی آقاس. شوما اون ممدلی کشاورز و آقا تارُخ و اکبر خان عبدی و خانوم اکرم محمدی و سرکار علیه فریماه فرجامی رو بریز تو قابلمه، مقداری جمشید آریا و حتا حمید جبلی و حسین کسبیان هم علاوه کن، میشه اون جوری که هوشنگمون هوای ننه ش رو داره...
از اتاق فرمان میگن، تُف به ریا. خولاصه، رسیدیم خونه ننه هوشنگ. آقا خونه رو دیدیم، کُپ کردیم! لونه سی متری! زیرزمین! لاقربتا...
خب هوشنگمون وسعش نمیرسه! یه هوندا و چارتا مسافر گذری اونم با بنزین لیتری هزار، به کوجا میرسه. سیگارم که گرون کردن. قیمت تخمه رو که نگو. باباش خدابیامرزم که حقوق بازنشستگی چیزی نداره که. اما همون سی متر آقا، تمیز، هفسین ردیف. شیرینی خونه گیِ توی خونه پخته. چایی زغالی. آجیل فقط تخمه آفتابگردون. خولاصه، نشستیم و گفتیم و خوردیم و فلان. آنچنان که افتد و دانی. کذا و کذا. دیگه وقت رفتن بود. ننه هوشنگ گفت وقت عیدیه! گفتیم ننه اختیار داری، ما باس به شوما عیدی بدیم! گفت نه بچه! گوش بیگیر! آقا ما رو میگی! گفتیم ای به چشم! جونم ننه؟! گفت جفتی پاشین بیاین تو اتاق خواب. آقا رفتیم. اتاق خواب قد لونه بلانسبت مرغ. به ما گفت بچه، گفتیم پا در رکابیم ننه. گف قلاب بیگیر واسه هوشنگ. به هوشنگمون گفت برو بالا اون جعبه رو بیار پایین از جلو پنجره.
آقا یه نیمچه پنجره ای بود، فک کنم به پیاده رو وا می شد. هوشنگی جعبه رو که گرفت، اندک نوری از پنجره اومد تو. جعبه خاکی ماکی بود، گذاشت اش زمین خاک بلن شد اصن! گفتیم الان ننه هوشنگ میخواد ازون تو عتیقه ای متیقه ای چیزی بده بمون! آقا دل تو دلمون نبود! ننه گفت جفتی تون، چی می بینین؟! گفتیم ننه، جمال روی خودتو دیگه! هوشنگی ساکت بود! نگاهی بمون کرد که اصن جون شوما می خواستیم آب بشیم در گستره افق.
ننه هوشنگی یه نیگا کرد به ما، یه نیگا به خط نوری که از پنجره می ریخت توی اتاق. گف می بینین؟! می بینین این خاکا رو؟ گرد و غبارو می بینین؟! گفتیم آره ننه. می گفتی بیایم گردگیری، خونه تکونی. خداییش به قول هوشنگمون قصه بلت نیستیم بوافیم، ولی می خوایم خاطرتو، آل این!!! با جون و دل می اومدیم به مولا.
آقا ننه هوشنگ نگاهی کرد بمون که آب در گستره افق شده مون، بخار شد، به فرم عمودی راه به خوابگاه سیمرغان برد اصن. توی حال و هوای خوابگاه سیمرغان بودیم که ننه هوشنگ گفت. این گرد و غبارو نیک بنگرین. اینای هیچی ام دارن حرکت می کنن سمت نور. خاک بی حاصل توی سر شوماها، اگه نکنین ازین حرکتا، اگه برین سمت چیز دیگه، از خاک بی حاصلم کمترین، می فمین؟!
لاقربتا! از خوابگاه سیمرغان یهو افتادیم تو توالت موش کور. لال شدیم اصن. هیچی دیگه. عیدی رو که گرفته بودیم، دستشو بوسیدم، یه مشت تخمه ریخت پَر شالمون و پریدیم پشت هوندا. سیمرغا موندن همون تو اتاق ننه هوشنگ...
از اتاق فرمان میگن، تُف به ریا. خولاصه، رسیدیم خونه ننه هوشنگ. آقا خونه رو دیدیم، کُپ کردیم! لونه سی متری! زیرزمین! لاقربتا...
خب هوشنگمون وسعش نمیرسه! یه هوندا و چارتا مسافر گذری اونم با بنزین لیتری هزار، به کوجا میرسه. سیگارم که گرون کردن. قیمت تخمه رو که نگو. باباش خدابیامرزم که حقوق بازنشستگی چیزی نداره که. اما همون سی متر آقا، تمیز، هفسین ردیف. شیرینی خونه گیِ توی خونه پخته. چایی زغالی. آجیل فقط تخمه آفتابگردون. خولاصه، نشستیم و گفتیم و خوردیم و فلان. آنچنان که افتد و دانی. کذا و کذا. دیگه وقت رفتن بود. ننه هوشنگ گفت وقت عیدیه! گفتیم ننه اختیار داری، ما باس به شوما عیدی بدیم! گفت نه بچه! گوش بیگیر! آقا ما رو میگی! گفتیم ای به چشم! جونم ننه؟! گفت جفتی پاشین بیاین تو اتاق خواب. آقا رفتیم. اتاق خواب قد لونه بلانسبت مرغ. به ما گفت بچه، گفتیم پا در رکابیم ننه. گف قلاب بیگیر واسه هوشنگ. به هوشنگمون گفت برو بالا اون جعبه رو بیار پایین از جلو پنجره.
آقا یه نیمچه پنجره ای بود، فک کنم به پیاده رو وا می شد. هوشنگی جعبه رو که گرفت، اندک نوری از پنجره اومد تو. جعبه خاکی ماکی بود، گذاشت اش زمین خاک بلن شد اصن! گفتیم الان ننه هوشنگ میخواد ازون تو عتیقه ای متیقه ای چیزی بده بمون! آقا دل تو دلمون نبود! ننه گفت جفتی تون، چی می بینین؟! گفتیم ننه، جمال روی خودتو دیگه! هوشنگی ساکت بود! نگاهی بمون کرد که اصن جون شوما می خواستیم آب بشیم در گستره افق.
ننه هوشنگی یه نیگا کرد به ما، یه نیگا به خط نوری که از پنجره می ریخت توی اتاق. گف می بینین؟! می بینین این خاکا رو؟ گرد و غبارو می بینین؟! گفتیم آره ننه. می گفتی بیایم گردگیری، خونه تکونی. خداییش به قول هوشنگمون قصه بلت نیستیم بوافیم، ولی می خوایم خاطرتو، آل این!!! با جون و دل می اومدیم به مولا.
آقا ننه هوشنگ نگاهی کرد بمون که آب در گستره افق شده مون، بخار شد، به فرم عمودی راه به خوابگاه سیمرغان برد اصن. توی حال و هوای خوابگاه سیمرغان بودیم که ننه هوشنگ گفت. این گرد و غبارو نیک بنگرین. اینای هیچی ام دارن حرکت می کنن سمت نور. خاک بی حاصل توی سر شوماها، اگه نکنین ازین حرکتا، اگه برین سمت چیز دیگه، از خاک بی حاصلم کمترین، می فمین؟!
لاقربتا! از خوابگاه سیمرغان یهو افتادیم تو توالت موش کور. لال شدیم اصن. هیچی دیگه. عیدی رو که گرفته بودیم، دستشو بوسیدم، یه مشت تخمه ریخت پَر شالمون و پریدیم پشت هوندا. سیمرغا موندن همون تو اتاق ننه هوشنگ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر