کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

1223

لب حوض نشسته بودیم و تاول پامون رو انگولک می کردیم که هوشنگمون در معیت فری هوندا اومد تو حیاط! گف بمون: حاجی! چت شده؟! پاتو چیکا کردی؟! گفتیم باش: هیچی هوشنگی! رفتیم یه کتونی نو خریدیم از منیریه! همچین کردیم پامون تو مغازه، ردیف بودا! مام باش حال کردیم، دمپایی ابری آمون رو کردیم تو پلاستیکِ کتونیا و با کتونی اومدیم خونه! اما چش ات روز بد نبینه، هر دیقه که میگذشت این تنگ تر میشد لامصب! تا اینکه نزدیکای خونه دیدیم دیگه را نداره! درش آوردیم، دمپایی ابریا رو کردیم پامون برگشتیم مغازه یارو!

گفتیم بش: حاجی، ما نیم ساعت پیش این جفت کفش رو گرفتیم ازت، کوچیکه، می زنه پامونو، یه شوماره بزرگترش رو بمون عطا کن! یاروئه یه نیگه کرد زیر کفش، گفت باش راه رفتی! نمیشه! پس نمی گیریم! گفتیم بش: مرد حسابی راه نرفته باشیم، از کوجا بفمیم گشاده، تنگه، چی جوریاس؟! گف راه فقط تو دکون! رفتی بیرون پس نمی گیریم دیگه...

هیچی دیگه هوشنگی! هر چی زور زدیم، را نداشت! مام ناچار اومدیم بیرون! نشستیم لب جدول، بازم کتونیا رو پامون کردیم، دوییدیم تا خونه، مگه گشاد شن...
نشده ن که! حاصل اینکه انگوشت کوچیکه مون یه چی شده تو مایه های شست! اینم از وضع ما! لامروت دکوندار نامرد باس عوض میکرد دیگه! نه والا بلا؟!

هوشنگمون هیچی نگفت. رفت دو تا دونه چایی آورد واسمون لب حوض، ته شلوارمون رو زد بالا، پامون رو کرد توی آب و بعدش بمون گف: خب پسر! راس میگی یارو! کفشو پوشیدی، تا خونه اومدی، میخوای پسم بدی آخه؟! گفتیم: چیه مگه؟! گف بمون: انّظر ما، این کفشا رو وردار بذار لب تاقچه، هر چن وقتی یه نیگا بشون بنداز، یادت بیاد که، همین جوری نیس که یه کسی رو، یه چیزی رو،  باش بری، بعد یوهو بگی عِه اینکه قدم نیس، اندازه م نیس، آقا عوض اش کن. تا توی مغازه بودی، ردیفه! عب نداره. اما پاتو که گذاشتی بیرون، هر یه دیقه ای که از همراهی میگذره، یعنی مسعولیت، ملتفتی؟!

گفتیم: آری هوشنگی، ملتفتیم. ادب همراهی که بمون می گفتی، نه؟ با یه خنده خوب بمون گف: ایول بهت! خودشه! بعدم چاییش رو تموم کرد، رفت فری هوندا رو تمیز کنه. ما موندیم و یه استکان چایی و پای لرز خربزه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر