کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

1235

دست به گریبان بودیم با گاز سه شعله رومیزی مون که دیدیم هوشنگمون توی آشپزخونه جلومون واستاده! بش گفتیم: هوشنگی کی اومدی ما نفمیدیم؟! گف: حاجی ملوم نیس چه می کنی که اصن نفمیدی ما اومدیم که بابا!!! گفتیم: حیقت اش این صبحی که نیمرو ساخته بودیما! یه ذره سفیده تخم مرغه قاطی با زرده ریخت روی گاز، مام بی خیالش شدیم! گفتیم حالا بعد صبحونه تمیزش می کنیم! بعدشم که یادمون رفت تا الان! حالام که لاقربتا حاجی!!! شده ساروج سا !! اسکاچ ام اصن پاسخگو نیس! گذاشتیم دو ساعت خیس خورد، انگار نه انگار! تو گویی سیمان اصن...

هوشنگمون لبخندی زد بمون و گف برو یه کاردی کاردکی چیزی بیار! خولاصه! کاردکو آوردیم و هوشنگمون به یه ترفندی بلخره پاک کرد تخم مرغ خشکیده رو! اما همراش اندکی از رنگ آبی گاز هم رفت! کلی ام خط خطی شد!!! حالا گاز یادگاری ننه هوشنگی بود! داده بود بمون! عتیقه ای بود در نوع خودش...

خولاصه! گاز خط خطی شد و رنگش رفت و تخم مرغ پاک شد. رو کردیم به هوشنگمون و نگامون به زمین گفتیم: حاجی شرمنده تیم! گند زدیم رفت به گاز ننه هوشنگی! هوشنگمون گف: بی خیال!!! پاشو یه چایی ردیف کن به صدای آب پیش از جوشیدن گوش بدیم. و گوش دادیم...

چایی رو که داشتیم می خوردیم بمون گف: گاز که خراب شد بی خیال، اما یادت باشه، هر جا تخم مرغی ریخت، بیم کدورتی می رفت، کج فهمی ای چیزی، همون فِلمجلس باب قضیه رو بگشا و بی بین کی به کیه، روشن کن ماجرا رو. نذار بمونه. که هی بش بال بدی و پر. تو راه کج ات و تو راه کج اش پیش بری و بره، تا بشه مث این تخم مرغ سفت و سیمان! که پاکم اگه بشه، جاش بمونه. اونم واسه همیشه. می فمی که؟

در حالی که بش گفتیم: بله خب. البت که می فمیم، داشتیم فک می کردیم که شایدم باس نیمرو خوری و املت خوری رو تعطیل کنیم. نون بخوریم و پنیر ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر