کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

1229

یک استکان چایی جلوم، با یک کتاب باز که نمی خواندم. میز بغل را نگاه می کردم، که املت و سیب زمینی سرخ کرده می خوردند با خنده، و از هفته خوبی که گذرانده بودند حرف می زدند، بلند بلند. یک ربع بعد غذاشان تمام شده بود. میز را کثیف و به هم ریخته رها کردند و رفتند. با خنده هایشان و خاطرات شان و شکم های پر. سه دقیقه بعد گارسون آمد. توی دو دقیقه میز را طوری تمیز کرد که انگار هرگز کسی آنجا ننشسته بود و نخندیده بود و غذا نخورده بود و خاطره نساخته بود. انگار هرگز همچون کسانی وجود نداشته اند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر