ساحل عافیت ام حوصله اش سر رفته.
سیراب از سراسر سراب ها و نرسیدن ها،
سوت می زند در سایه سدر کهنسالی
که گسترده سرای سایه اش را
زین سو تا آن سوی سرابسرای بی سوسن و سنبل که بهار نمی شود
باغ بی برگی سرسری گرفته زمستان را
سرش سامان بهار را چشم انتظار نشسته...
اما چه فایده...
سیراب از سراسر سراب ها و نرسیدن ها،
سوت می زند در سایه سدر کهنسالی
که گسترده سرای سایه اش را
زین سو تا آن سوی سرابسرای بی سوسن و سنبل که بهار نمی شود
باغ بی برگی سرسری گرفته زمستان را
سرش سامان بهار را چشم انتظار نشسته...
اما چه فایده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر