روی شیشه پنجره کافه نوشته بود: اینجا همه چیز غیرمنتظره است! رفتم تو، گفتم یه اسپرسو با شیر لطفن! یکی گفت: اسپرسو که با شیر نمیشه پسر! کافه چی خنده ای کرد و گفت، چرا که نه!
نشستم پشت میز، چشم ام به کتابم بود که فنجان کوچک و سیاه اسپرسو را گذاشت جلوم، با یک لبخند. یکی هم گذاشت آن طرف میز. نگاه کردم، یک شیر نشسته بود روی صندلی روبروم...
نشستم پشت میز، چشم ام به کتابم بود که فنجان کوچک و سیاه اسپرسو را گذاشت جلوم، با یک لبخند. یکی هم گذاشت آن طرف میز. نگاه کردم، یک شیر نشسته بود روی صندلی روبروم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر