کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

1289

خانه ترین خیال خوش دست اش
گیر کرده توی پوست گردویی پوک...
و پلک ها، پلک ها، پلک ها...
پا به پای جاده می روند تا پردیس...
تا جاج رود...
تا دماوند...
تا فیروزکوه،
برای یک استکان چای جوشیده...
و خانه ترین خیال خوش دست اش،
سوخت توی جوش های استکان چای و 
بانگ مرغی برنخاست...
خودش نخواست...
خودش نساخت...
خودش نخواست...
خودش نساخت...
خودش نخواست...
خودش نساخت...
نسخواستَنیدن ات را درین پیله،
پروانه ای مقدر نیست...
که زندگی هم ارز پرواست و
نه پروا خودش مرگ...
خانه ترین خیال خوش دست اش را
مشت کرده است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر