دم ظهری نشسته بودیم تو خونه، تو فکر تدارک آبگوشت بودیم واس شام که هوشنگ از سر کار میاد. آخه زمستون آبگوشت خیلی ردیفه. بعدشم چایی منقلی و یه کمی بروسلی، به به و به به. داشتیم میرفتیم برنامه رو بچینیم که از حیاط صدایی شنیدیم. یه رخ انداختیم از پنجره دیدیم هوشنگی با فنری هوندا و یه یارویی اومدن تو. یاروئه قیافهی عجیب غریبی داشت. دوییدیم تو حیاط و سلام کردیم، هوشنگمون علیکی گفت، یاروئه اما هیچی! هوشنگمون گفت: حاجی، این رفیقمون یه چن روز باس پیشمون بمونه.
نگاهی انداختیم به قیافه یارو. صورت و دماغ کشیده، چشاشو گرد کرده بود، سه سیبیل خفنی هم داشت. تو مایههای سیبیل چینیآ اما سربالا! قیافهش آشنا میزد اما هر چی فک میکردیم یادمون نمیاومد اینو کجا دیدیم. البته ما که رفیق این تیپی نداشتیم! اما شاید تو فیلمی چیزی دیده بودیمش. اما اصن نمیاومد تو کلهمون که کی و کجا! خولاصه! گفتیم قدمش رو چش! بفرما، ما چایی رو ردیف میکنیم. یارو یه نگاهی کرد به ما و عصاشو گرفت بالا و دنبال هوشنگ رفت تو اتاق.
مام رفتیم و منقلو ردیف کردیم و تا چایی حاضر شه، به یارو گفتیم: من شما رو کجا دیدم؟! خیلی آشنا میاد به نظر قیافهتون اما هیچ یادم نمیاد حیقتاش! یارو دوباره چشاشو گرد کرد و گف: ینی منو نمیشناسی؟ گفتیم: والا، میگیم که آشناس قیافهت، ولی به جا نمیارم. بازیگری؟! گف: بازیگر هم هستم! گفتیم: ایول! پس کارای دیگهم بلدی!! گف: ملومه! همه کار بلدم! نویسنده هستم، بازیگر هستم، نقاش هستم، در واقع نابغهم. و در یک کلام: دالی هستم!
یهو خندهمون گرفت! گفتیم: ایول! راس میگی! سیبیلت که مو نمیزنه، خوب خودتو شکلش کردیآ. ملومه جز اون موارد، گریم مریمم خوب ردیف بلدیا! دوباره چشاشو گرد کرد و یه جور عصبانی نگاهمون کرد! گفتیم: بابا اذیتمون نکن! دالی خب مُرده! بذار الان بهت نشون میدم: رفتیم و ویکیپدیا رو وا کردیم و نشونش دادیم: ببین! نوشته: بیست و سه جانویه هزار و نهصد و هشتاد و نه! یه سال قبل از اینکه ما بریم اول ابتدایی و دیوار برلین بریزه و آلمان قهرمان شه! این دفعه اون بود که خندید!! بهمون گفت: مردن مال شما بچه زیقیآس. دالی هیچوقت نمیمیره!!!
هوشنگمون گفت: چایی آماده نشد؟! گفتیم: ردیفه حاجی! الان میریزم! هوشنگمون رو کرد به یارو و گفت: این رفیق ما هنوز خیلی چیزا رو باور نمیکنه. پشت موتور که گفتی حرف نمیزنی، حالا بگو بی بی نیم! اینجا چیکار میکنی؟! گفته بودن بهم چن سال رفتی جاپون! یارو بش گفت: ردمو زدن هوشنگ! مجبور شدم فرار کنم! که یهو سر ازینجا در آوردم. به نظر میاد هنوز یه مقدار امن باشه!! هوشنگمون گفت: به هر حال میتونی پیش ما بمونی! لوکس نیس، ولی فعلا امنه!
چایی رو گذاشتیم جلو مهمون و هوشنگ و گفتیم: ولی ما نمیفهمیم! جریان چیه! یاروئه دستشو تو هوا تکون داد و گفت: اینو از کجا پیدا کردی هوشنگ!!! هوشنگمون لبخندی زد و گفت: ببین پسر، یه چیزایی هست به اسم رویا، خیال. البته توی زبون ما، به عنوان یه چیز ناواقعی شناخته میشه، ولی خب حقیقت اینه که خیلی ام واقعیه. و تموم ماها رو کنترل میکنه. همهچی زندگیِ ما، همه چیز دنیا دست این خیالها و رویاهاس. و البته، خیالها و رویاها دوست ندارن کسی ازین موضوع خبردار بشه! دوستدارن سلطهشون رو توی سایهها و تاریکیها مخفی کنن، توی دنیای خواب پنهون کنن. ولی، همیشه توی طول زمان، کسایی بودن که پی به حضور و قدرت بیتردید اونا بردن و سعی کردن ببه بقیه هم بگن. این آدما، دشمن شماره یک رویاها و خیالهان. هرجوری شده باید کلکشون کنده شه.
یاروئه یهو گفت: بزن ببین دکتر فروید چطوری مُرد؟! گفتیم: واس چی بزنیم! سرطان داشت دیگه، میدونیم خودمون! یهو یاروئه دوباره زد زیر خنده! گفت: سرطان؟! میبینی هوشنگ! میگه سرطان!!! گفتیم: ای بابا! حالا هی ما رو ضایع کُنا! پس چی بود؟! یاروئه گفت: دکتر فروید خیلی دست این رویا و خیالها رو رو کرد. خیلی بیشتر از هر کسی، جوری که اونا به کُشتن خالیش دلخوش نبودن. روز و شب شکنجهش میکردن، تا جایی که مجبور شد خودش رو بکشه! از درد و رنج خودشو کشت. ماکس شور کرد اینکارو براش. پیرمرد دیگه تحملش رو نداشت.
هوشنگمون گفت: خب! دالی هم خیلی دست این خیالها و رویاها رو رو کرده، واسه همین بیست و خوردهای ساله دنبالشن که کلکش رو بکنن، اما خب دالی از فروید زرنگتره، در واقع موذیتره! یارو روشو به سمت پنجره برگردوند وقتی هوشنگمون گفت موذی!!
گفتیم به هوشنگمون: مگه نگفتی خیالها و رویاها همه چیز دنیا رو کنترل میکنن، پس چطور نمیتونن پیدا کنن این عالیجناب رو؟! هوشنگمون لبخندی زد و گفت: خب، باید یه تقریبا قبلش اضافه میکردم، رویاها تقریبا همهچیز رو کنترل میکنن. به هر حال دالی چن مدتی پیش ما میمونه و خب از خونه نمیتونه خارج شه، امن نیس. پس پیش تو میمونه.
خولاصه، رفتیم و آبگوشت رو بار گذاشتیم.شب موقه شام سر سفره رو کردیم به دالی و گفتیم: ما یه سوال داریم، چرا کسایی مث تو دیگه تکرار نمیشن؟ چرا هر چی میریم جلوتر آدمای بزرگ تعدادشون کم میشه؟ گفت: هه! کی میتونه مث دالی نابغه باشه؟! ملومه که هیشکی. مثلا من فرداشب برات آبگوشت میپزم، ببینی به چی میگن آبگوشت، با اینکه تازه امشب دیدم این غذا رو! گفتیم: ایول!
هوشنگمون گفت: میدونی حاجی، میگن هر بار نباس از اختراع چرخ شروع کرد، و خب همین میشه که دیگه نابغهای حاصل نمیشه. اتفاقا باس از ختراع چرخ و حتا پیش از اون شروع کرد، هر بار. نقاشهای نابغه هم هر کدوم یه بار تاریخ هنر رو مرور کردن تو زندگیشون، نه که بشینن کتاب رو بخوننا، نه! توی کارشون! روی بوم. از خونهی اول راه افتادن تا رسیدن به اونجایی که سرزمین خودشون رو ساختن. باقی اما، سفرشون محدوده به سرزمینهایی که اونا ساختن. توی قلمروی این گندهها میچرخن، چیزای جدید کشف میکنن، اما تهش پاشون رو از قلمروی اینا بیرون نمیذارن، نمیتونن که بذارن. چون بیشتر از حول و حوش خودشون رو نمیشناسن، بیتجربهن.
گفتیم: ایول! پیچیده شد!! هوشنگمون خندهای کرد، در واقع، به خندهای بسنده کرد، مث همیشه. رو کردیم به دالی گفتیم: حاجی! ما مثلا اسکیموها رو میبینیم ازون کلاههای خفن میذارن سرشون، یا مکزیکیها، یا حتا همین لوک خوششانس اینا، یا اصن همین رفقای خودمون: ترکمنها. خب به نظر ما واس خاطر شرایط زندگیشون بوده که کلاههای این شکلی میذارن سرشون! شرایط مجبورشون کرده همچین کلاهی بسازن، شوما ولی آخه یهو واس چی اون کلاه شبیه خرچنگ بود چی بود، رو ساختی؟! یا اون یکی کلاه که مث کفش بود؟! یا اون کی سه گوشه رو؟! خداییش هدفت چی بود؟! هوشنگمون زد زیر خنده، دالی اما بدون اینکه بخنده گفت: هِه! خب ببین شرایط زندگی من چی بوده که باس همچون کلاهی میساختم! هوشنگمون گفت: باس شرایط زندگی رو از خانوم اسکیاپارلی پرسید! دالی چشاش رو ریز کرد، اما هیچی نگفت!!
ما گفتیم: حالا اینا رو ولش کن آقا! شوما اصن بم بگو لیدی گاگا رو میشناسی؟! میگن خیلی ازتون الهام گرفته! و میگیره! توی بازیهایی که در میاره! کفش و لباس و مو! یا اون پیانوش! و غیره! دالی لباش رو نازک کرد و چشاش رو تنگ و یه چن لحظهای بهمون خیره شد و گفت: لیدی گاگا؟! من فقط لیدی گالا رو میشناسم! بعدم لیدی چیه؟! همون گالا! خالی! لیدی آدم میشنوه یا همین بانو و خاتون و اینا که شوماها میگین میافته! اصن یه طوری میشه! حال به هم زن. گفتیم بش: گالا! بله! البته! خب خب! واسمون از گالا بوگو! چطور شد که اونجوری شد آخه؟! دالی گفت: توی مسائل خصوصی دیگران دخالت نمیکنم! گفتیم بش: دیگران کیه عمو! زن خودته که!! گفت: منظورم پل الوآر هس بچه! حرف بسه! برو چایی بیار! چیزی نگفتیم! رفتیم سمت آشپزخونه.
سه تا چایی بدست برگشتیم که هوشنگمون گفت: دو نفریم که! واس چی سه تا آوردی؟! گفتیم: دو نفر؟! هوشنگمون گفت: پس چی؟! حالا عِب نداره! سومی رو هم خودم میخورم، قبل از اینکه بیفته از دهن. اینو گفت و چاییها رو ازمون گرفت. گفتیم بش: حاجی! این سوررئال که میگن یعنی چی؟! هوشنگمون گفت: یعنی واقعیت واسه این یارو، با مال بقیه فرق داره! گفتیم: مام واس بقیه سوررئال اینا میشیم یعنی؟! گفت: چاییتو بزن حاجی که بخ کرد! ما خیلی بشیم سوگرئال!! گفتیم بش: حقا که باس آن چایی سوم رو خود بنوشی هوشنگی! گفت بمون: اژدها وارد میشود رو بزن تو دستگاه! و مام زدیم. و منتظر ورود اژدها نشستیم، استکان به دست.
نگاهی انداختیم به قیافه یارو. صورت و دماغ کشیده، چشاشو گرد کرده بود، سه سیبیل خفنی هم داشت. تو مایههای سیبیل چینیآ اما سربالا! قیافهش آشنا میزد اما هر چی فک میکردیم یادمون نمیاومد اینو کجا دیدیم. البته ما که رفیق این تیپی نداشتیم! اما شاید تو فیلمی چیزی دیده بودیمش. اما اصن نمیاومد تو کلهمون که کی و کجا! خولاصه! گفتیم قدمش رو چش! بفرما، ما چایی رو ردیف میکنیم. یارو یه نگاهی کرد به ما و عصاشو گرفت بالا و دنبال هوشنگ رفت تو اتاق.
مام رفتیم و منقلو ردیف کردیم و تا چایی حاضر شه، به یارو گفتیم: من شما رو کجا دیدم؟! خیلی آشنا میاد به نظر قیافهتون اما هیچ یادم نمیاد حیقتاش! یارو دوباره چشاشو گرد کرد و گف: ینی منو نمیشناسی؟ گفتیم: والا، میگیم که آشناس قیافهت، ولی به جا نمیارم. بازیگری؟! گف: بازیگر هم هستم! گفتیم: ایول! پس کارای دیگهم بلدی!! گف: ملومه! همه کار بلدم! نویسنده هستم، بازیگر هستم، نقاش هستم، در واقع نابغهم. و در یک کلام: دالی هستم!
یهو خندهمون گرفت! گفتیم: ایول! راس میگی! سیبیلت که مو نمیزنه، خوب خودتو شکلش کردیآ. ملومه جز اون موارد، گریم مریمم خوب ردیف بلدیا! دوباره چشاشو گرد کرد و یه جور عصبانی نگاهمون کرد! گفتیم: بابا اذیتمون نکن! دالی خب مُرده! بذار الان بهت نشون میدم: رفتیم و ویکیپدیا رو وا کردیم و نشونش دادیم: ببین! نوشته: بیست و سه جانویه هزار و نهصد و هشتاد و نه! یه سال قبل از اینکه ما بریم اول ابتدایی و دیوار برلین بریزه و آلمان قهرمان شه! این دفعه اون بود که خندید!! بهمون گفت: مردن مال شما بچه زیقیآس. دالی هیچوقت نمیمیره!!!
هوشنگمون گفت: چایی آماده نشد؟! گفتیم: ردیفه حاجی! الان میریزم! هوشنگمون رو کرد به یارو و گفت: این رفیق ما هنوز خیلی چیزا رو باور نمیکنه. پشت موتور که گفتی حرف نمیزنی، حالا بگو بی بی نیم! اینجا چیکار میکنی؟! گفته بودن بهم چن سال رفتی جاپون! یارو بش گفت: ردمو زدن هوشنگ! مجبور شدم فرار کنم! که یهو سر ازینجا در آوردم. به نظر میاد هنوز یه مقدار امن باشه!! هوشنگمون گفت: به هر حال میتونی پیش ما بمونی! لوکس نیس، ولی فعلا امنه!
چایی رو گذاشتیم جلو مهمون و هوشنگ و گفتیم: ولی ما نمیفهمیم! جریان چیه! یاروئه دستشو تو هوا تکون داد و گفت: اینو از کجا پیدا کردی هوشنگ!!! هوشنگمون لبخندی زد و گفت: ببین پسر، یه چیزایی هست به اسم رویا، خیال. البته توی زبون ما، به عنوان یه چیز ناواقعی شناخته میشه، ولی خب حقیقت اینه که خیلی ام واقعیه. و تموم ماها رو کنترل میکنه. همهچی زندگیِ ما، همه چیز دنیا دست این خیالها و رویاهاس. و البته، خیالها و رویاها دوست ندارن کسی ازین موضوع خبردار بشه! دوستدارن سلطهشون رو توی سایهها و تاریکیها مخفی کنن، توی دنیای خواب پنهون کنن. ولی، همیشه توی طول زمان، کسایی بودن که پی به حضور و قدرت بیتردید اونا بردن و سعی کردن ببه بقیه هم بگن. این آدما، دشمن شماره یک رویاها و خیالهان. هرجوری شده باید کلکشون کنده شه.
یاروئه یهو گفت: بزن ببین دکتر فروید چطوری مُرد؟! گفتیم: واس چی بزنیم! سرطان داشت دیگه، میدونیم خودمون! یهو یاروئه دوباره زد زیر خنده! گفت: سرطان؟! میبینی هوشنگ! میگه سرطان!!! گفتیم: ای بابا! حالا هی ما رو ضایع کُنا! پس چی بود؟! یاروئه گفت: دکتر فروید خیلی دست این رویا و خیالها رو رو کرد. خیلی بیشتر از هر کسی، جوری که اونا به کُشتن خالیش دلخوش نبودن. روز و شب شکنجهش میکردن، تا جایی که مجبور شد خودش رو بکشه! از درد و رنج خودشو کشت. ماکس شور کرد اینکارو براش. پیرمرد دیگه تحملش رو نداشت.
هوشنگمون گفت: خب! دالی هم خیلی دست این خیالها و رویاها رو رو کرده، واسه همین بیست و خوردهای ساله دنبالشن که کلکش رو بکنن، اما خب دالی از فروید زرنگتره، در واقع موذیتره! یارو روشو به سمت پنجره برگردوند وقتی هوشنگمون گفت موذی!!
گفتیم به هوشنگمون: مگه نگفتی خیالها و رویاها همه چیز دنیا رو کنترل میکنن، پس چطور نمیتونن پیدا کنن این عالیجناب رو؟! هوشنگمون لبخندی زد و گفت: خب، باید یه تقریبا قبلش اضافه میکردم، رویاها تقریبا همهچیز رو کنترل میکنن. به هر حال دالی چن مدتی پیش ما میمونه و خب از خونه نمیتونه خارج شه، امن نیس. پس پیش تو میمونه.
خولاصه، رفتیم و آبگوشت رو بار گذاشتیم.شب موقه شام سر سفره رو کردیم به دالی و گفتیم: ما یه سوال داریم، چرا کسایی مث تو دیگه تکرار نمیشن؟ چرا هر چی میریم جلوتر آدمای بزرگ تعدادشون کم میشه؟ گفت: هه! کی میتونه مث دالی نابغه باشه؟! ملومه که هیشکی. مثلا من فرداشب برات آبگوشت میپزم، ببینی به چی میگن آبگوشت، با اینکه تازه امشب دیدم این غذا رو! گفتیم: ایول!
هوشنگمون گفت: میدونی حاجی، میگن هر بار نباس از اختراع چرخ شروع کرد، و خب همین میشه که دیگه نابغهای حاصل نمیشه. اتفاقا باس از ختراع چرخ و حتا پیش از اون شروع کرد، هر بار. نقاشهای نابغه هم هر کدوم یه بار تاریخ هنر رو مرور کردن تو زندگیشون، نه که بشینن کتاب رو بخوننا، نه! توی کارشون! روی بوم. از خونهی اول راه افتادن تا رسیدن به اونجایی که سرزمین خودشون رو ساختن. باقی اما، سفرشون محدوده به سرزمینهایی که اونا ساختن. توی قلمروی این گندهها میچرخن، چیزای جدید کشف میکنن، اما تهش پاشون رو از قلمروی اینا بیرون نمیذارن، نمیتونن که بذارن. چون بیشتر از حول و حوش خودشون رو نمیشناسن، بیتجربهن.
گفتیم: ایول! پیچیده شد!! هوشنگمون خندهای کرد، در واقع، به خندهای بسنده کرد، مث همیشه. رو کردیم به دالی گفتیم: حاجی! ما مثلا اسکیموها رو میبینیم ازون کلاههای خفن میذارن سرشون، یا مکزیکیها، یا حتا همین لوک خوششانس اینا، یا اصن همین رفقای خودمون: ترکمنها. خب به نظر ما واس خاطر شرایط زندگیشون بوده که کلاههای این شکلی میذارن سرشون! شرایط مجبورشون کرده همچین کلاهی بسازن، شوما ولی آخه یهو واس چی اون کلاه شبیه خرچنگ بود چی بود، رو ساختی؟! یا اون یکی کلاه که مث کفش بود؟! یا اون کی سه گوشه رو؟! خداییش هدفت چی بود؟! هوشنگمون زد زیر خنده، دالی اما بدون اینکه بخنده گفت: هِه! خب ببین شرایط زندگی من چی بوده که باس همچون کلاهی میساختم! هوشنگمون گفت: باس شرایط زندگی رو از خانوم اسکیاپارلی پرسید! دالی چشاش رو ریز کرد، اما هیچی نگفت!!
ما گفتیم: حالا اینا رو ولش کن آقا! شوما اصن بم بگو لیدی گاگا رو میشناسی؟! میگن خیلی ازتون الهام گرفته! و میگیره! توی بازیهایی که در میاره! کفش و لباس و مو! یا اون پیانوش! و غیره! دالی لباش رو نازک کرد و چشاش رو تنگ و یه چن لحظهای بهمون خیره شد و گفت: لیدی گاگا؟! من فقط لیدی گالا رو میشناسم! بعدم لیدی چیه؟! همون گالا! خالی! لیدی آدم میشنوه یا همین بانو و خاتون و اینا که شوماها میگین میافته! اصن یه طوری میشه! حال به هم زن. گفتیم بش: گالا! بله! البته! خب خب! واسمون از گالا بوگو! چطور شد که اونجوری شد آخه؟! دالی گفت: توی مسائل خصوصی دیگران دخالت نمیکنم! گفتیم بش: دیگران کیه عمو! زن خودته که!! گفت: منظورم پل الوآر هس بچه! حرف بسه! برو چایی بیار! چیزی نگفتیم! رفتیم سمت آشپزخونه.
سه تا چایی بدست برگشتیم که هوشنگمون گفت: دو نفریم که! واس چی سه تا آوردی؟! گفتیم: دو نفر؟! هوشنگمون گفت: پس چی؟! حالا عِب نداره! سومی رو هم خودم میخورم، قبل از اینکه بیفته از دهن. اینو گفت و چاییها رو ازمون گرفت. گفتیم بش: حاجی! این سوررئال که میگن یعنی چی؟! هوشنگمون گفت: یعنی واقعیت واسه این یارو، با مال بقیه فرق داره! گفتیم: مام واس بقیه سوررئال اینا میشیم یعنی؟! گفت: چاییتو بزن حاجی که بخ کرد! ما خیلی بشیم سوگرئال!! گفتیم بش: حقا که باس آن چایی سوم رو خود بنوشی هوشنگی! گفت بمون: اژدها وارد میشود رو بزن تو دستگاه! و مام زدیم. و منتظر ورود اژدها نشستیم، استکان به دست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر